۱- اصلا قرار نبود روزی اینجا صرفا خاطره بنویسم اما خاطرات این سه – چهار روز ارزش نوشتن و ثبت در تاریخ را دارد . چهارشنبه شب بود که توی آرایشگاه نشسته بودم تا به رسم این چند ماه اخیر موهایم را از ته بتراشم . جوانی نشسته بود روی صندلی های سلمانی تا کار من تمام شود . همین طور خیره شده بود به موهایی که دسته دسته از روی ماشین سرتراشی سُر می خورد و می ریخت روی زمین . چند باری نگاهش کردم و نگاهش را از روی سرم دزدید و به جای دیگری خیره شد .

۲- پنج شنبه ایستگاه تزرچ قطار ایستاده بود تا ملت نماز بخوانند . پیاده شدم و چند قدمی از محل پیاده شدن دور شدم تا هوایی عوض کنم . جوانی لبخند به لب آمد جلو دست داد .

– هااااا . اعزامی ؟          – نه ، موهامو زدم اما اعزام نیستم .

خندید و رفت . جوان توی سلمانی بود . مرا با وضعیت بدون مو هم در ذهنش ذخیره کرده بود .

  ۳- هم کوپه ای های خوبی همسفرم بودند . دانشحویی که نه سال در بندرعباس بود . جوشکاری که بندرعباس کار میکرد و دیپلم داشت و سواد سینمایی و ادبی خوبی داشت . دو ارتشی که بازنشسته شده بودند و باهم آشنا در آمدند و سربازی که عکسش را در زیر می بینید .

اشتباه نکنید اسم پادگانشان این بود احتمالاً . بحث های مهم روشنفکرانه ای هم توی کوپه براه بود . 

۴ – دانشگاه تربیت معلم ، را پرسان پرسان پیدا کردم . فکر نمی کردم آنجا آشناهای زیادی را ببینم . هم دانشگاهی های دوران کارشناسی تا مجتبا دوست دیرینه که تنها در دنیای مجازی همدیگر را می شناختیم . ماحصل امتحان این شد که گفته بودم : « امروز عصر آنچنان نمایشنامه ای نوشتم که اگر یه روز بره روی صحنه و به خودم یه بلیط مجانی بدن بگن برو ببین . نمیرم  »

۵- بعد از امتحان . برای شام مهمان دو دوست عزیز بودم . حوضخانه و بابای بچه ها . حسابی شرمنده کردند ما را . از همینجا باز از آن دو تشکر می کنم . شب خوبی بود .

۶ – صبح که از امید خداحافظی کردم ، داشت برای کار جدیدش با صدابردار مذاکره میکرد . توی این هفته قرار بود کلید بزند . لوکیش های خوبی را پیدا کرده بود . کار خوبی میشود .

۷- بعد از مصاحبه که به رسم تمام مصاحبه های این مملکت باید نماز و قرآن بلد باشی ، داشتم میرفتم سمت راه آهن که توفیقی شد تا دو دوست را با هم ملاقلت کنم توی کافی نت . چند دقیقه بیشتر نشد اما خوب بود ، زمان نبود وگرنه بیشتر می ماندم .

۱۰ نظر موضوع: بدین سان

10 پاسخ به “سفرنامه”

  1. احسان ن گفت:

    چ جالب:-)

    مم‌نون لی عزیز ازین ب اشتراک‌گزاری

  2. احسان رضائی گفت:

    بادیدن اسم این جان برکف بروی سینه اش من من غلط زدم از خنده . (:

  3. نرگس گفت:

    امیدوارم یک جای خوب قبول شوید :-)

  4. منا گفت:

    درود بر لی
    اگر دوست داشتید در نظر خواهی رادیو منا شرکت کنید و ایده بدهید.
    سپاس فراوان

  5. سلام گفت:

    سلام مهربان .
    دقت زيادي كردم به اتيكت سرباز متوجه شدم كه بي جهت نوشته نشده .منظوراين نوشته ميخواد اين بگه كه ايشون گروهان.گردان .لشكر.پادگان و…شهيد مهدي باكري هستن بله ديگه اقا شهاب وقتي سربازي نري يعني همينه ديگه .اتيكت سمت چپ اسمشونه
    قربون شما سالم وتندرست باشي

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.