leee.ir
داستانک آقای پورزاده
پورزاده پرید وسط محله و گفت : من چیزی برای از دست دادن ندارم، زنش سرش را از پنجره بیرون برد و گفت پس من چی؟ پورزاده گفت :‌ تو را همین دیروز، توی تاکسی همان موقع که باید پیاده می شدی و نشدی از دست د…