امروز، ایستاده بودم توی آسانسور، یک لحظه همه چیز رو فراموش کردم. مغزم داشت دنبال جوابی میگشت که بهم بگه کجام. انگار داشتم خواب میدیدم.
یک فشار ناگهانی از قفسهی سینهام رد شد. اومده بالا. چشمام سیاه شد. دستم رو گرفته بودم به میله، که نسترن از هپروت کشیدم بیرون.