با اتمام جنگ جهانی دوم و شروع جنگ سرد، داستان عاشقانه‌ای در لهستان بین دو نفر شکل می‌گیرد، «زولا» دختر جوانی خوش‌آواز و ویکتور مردی که روستابه‌روستا به دنبال ثبت آوازها و سرودهای مردمی می‌گردد و در نهایت زولا را به عنوان یکی از خوانندگان گروهش انتخاب می‌کند. گروهی که ویکتور تشکیل داده به سرعت با موفقیت‌های پی‌درپی شهرهای مختلف اروپا (که اکثرا هم‌پیمان شوروی هستند) را برای اجرای برنامه سفر می‌کنند. با بیشتر شدن اشتیاق بین زولا و ویکتور، ویکتور تصمیم می‌گیرد در سفر آخرشان به آلمان گروه را رها کرده و به فرانسه برود. با زولا قرار می‌گذارد اما زولا منصرف شده و ویکتور به تنهایی رهسپار فرانسه می‌شود. ویکتور سالها در پاریس می‌ماند، و حتی برای دیدن زولا تا یوگوسلاوی می‌رود اما او را برگردانده و به پاریس می‌فرستند. (او به عنوان یکی از خائنین جنگی طرد شده) زولا و ویکتور در این مدت دیدارهایی جستارگریخته با هم دارند تا اینکه زولا پس از مدت‌ها که ازدواج کرده شوهرش را رها می‌کند و به پاریس می‌رود تا در کنار ویکتور بماند. آنجا با اینکه می‌تواند خوانندگی را ادامه دهد اما روابطش با ویکتور به سردی می‌رود و او را رها کرده و به لهستان برمی‌گردد. ویکتور این دوری را نمی‌تواند تحمل کند، برای اینکه بتواند دوران تبعیدش تمام شده و به لهستان برگردد، خودش را معرفی کرده تا با گذراندن دوران حبس تبعیدش تمام شود. او در این مدت انگشتش را از دست می‌‌دهد، به گونه‌ای که دیگر نمی‌تواند نوازندگی‌اش را ادامه دهد. زولا که هنوز ویکتور را فراموش نکرده به دیدن او می‌رود و قول می‌دهد هر چه زودتر او را از زندان بیرون بیاورد. زولا تن به ازدواج با شخصی می‌‌دهد و از او حتی بچه‌دار می‌شود که بتواند ویکتور را نجات دهد.
چیزی که در این فیلم شاهدش نیستیم، داستان یونیک و جذابی همچون فیلم ایدا ساخته‌ی پییشین همین کارگردان یعنی پاول پاولیکوفسکی‌ست. ایدا ما را با داستان دختری آشنا می‌کرد که قبل از سوگند خوردنش حالا پا به جهان بیرون از صومعه گذاشته و می‌خواهد تجربیات جدیدی داشته باشد. اما جنگ سرد کولاژی از روایت‌های بریده است که اگر چه در این چند سال اخیر در سینمای لهستان و شوروری نمونه‌های آن را بیشتر می‌بینیم (مثل فیلم ژیت و ایالات متحده عشق) اما ما درگیر داستان عاشقانه‌‌ای می‌شویم که گرمای این رابطه را نه در جنگ سرد بلکه در سردی روایت از دست می‌دهیم. یک پارادوکس کامل. شاید اگر فیلم داستان سردی رابطه را روایت می‌کرد با این برش‌ها و با این شیوه روایت به بهترین شکل می‌توانست آن را منتقل کند. فیلم بین داستان عاشقانه و مسائل سیاسی پیرامون جنگ سرد سرگردان است. ما نه آن را داریم و نه این را. گسترده شدن داستان در یک بازه زمانی ۱۵ ساله، و پرش‌های زمانی گاه بلند مدت ما را از درگیری عاشقانه بین زولا و ویکتور دور می‌کند. اگر چه تمام پرش‌های زمانی فیلم پیرامون زولا و ویکتور است اما خلاء یا کمبود خورده پیرنگ‌هایی در تنهایی آنها منجر به عدم  شکل‌گیری بهتر شخصیتشان می‌شود. نشان دادن بخشی از داستان، پرش به لحظات مهمی که برای فیلمساز از اهمیت بیشتری برخوردار است و مشارکت بیننده در تکمیل فرایند روایت داستان از آن دست تکنیک‌هایی‌ست که نگارنده به آن علاقه دارد و پاولیکوفسکی‌ به خوبی توانسته از عهده آن بربیاید اما انتخاب روایتی که قطعا احتیاج به جزییات بیشتری دارد در این ساختار قرار نگرفته است. اگر چه برخی از صحنه‌ها به خوبی قابل حدس بودند، مثل مهمانی بعد از یکی از اولین اجراهای گروه، ویکتور در خیل عظیم مهمان‌ها نگاهش به نگاه زولا گره می‌خورد و بعد برش به دستشویی و رابطه‌اش با زولا. یا نرفتن زولا به سر قرار، اما نمی‌توان از خلق صحنه‌های زیبای دیگر چشم پوشید. چه آن صحنه‌هایی که ویکتور در برف و بوران به دنبال ثبت ترانه‌‌های بومی مردم است چه لحظات عاشقانه خوب آن دو در پاریس و چه در پایان که آن دو در آن دشت پر از علف صندلی‌شان را ترک می‌کنند و به سوی زیبایی طبیعت می‌روند.
جنگ سرد با آنکه روایت تداومی را با برخی از برش‌ها برهم می‌زند اما موسیقی و حال و هوای فیلم حس خوش‌آیندی دارد که با پایان‌بندی فیلم کامل‌تر هم می‌شود. البته باز باید خودتان را برای دیدن یک فیلم با نسبت ۴ به ۳ و همینطور سیاه‌وسفید مثل فیلم ایدا آماده کنید.

بدون نظر موضوع: سینماتوگراف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.