این نمایشنامه داستان پادشاهی به نام مانفرد را روایت میکند که به خاطر مرگ معشوقهاش و نرسیدن به وی تصمیم گرفته خودکشی کند. در این راه هیچ کس یارای مقابله با تصمیم مانفرد را ندارد. نه نزدیکان او و نه موجودات ماوراءالطلبیعهای همچون دیوها و ارواح و شیطان و نه دوستان و نزدیکانش و نه حتی پدر روحانی که بارها او را از این تصمیم منصرف میکند. او تصمیم خود را اجرایی میکند. این نمایشنامه توسط لردبایرون نویسنده اول قرن نوزدهم در دوران رمانتیسم ادبی اروپا نوشته شده است. اصطلاح قهرمان بایرونی که بعدها در آثار هوگو، دوما و … نمونهی آن دیده شد ابتدا در آثار لردبایرون و به خصوص مانفرد بدان پرداخته شده بود. این نمایشنامه سیونهمین اثر از مجموعه دورتادور دنیاست که آن را حسین قدسی ترجمه و در نشر نی به چاپ رسیده است.
نمایشنامه «اگر بمیری…» کاریست از نویسنده فرانسوی فلوریان زلر که میتوان تم توهم را در این نمایشنامه همچون اثر دیگر او «مادر» دید. این نمایشنامه داستان زنیست که چند هفتهای از فوت همسر نویسندهاش میگذرد. او که مشغول سروسامان دادن به وضعیت زندگی خود بعد از این واقعه و نظم بخشیدن به دفتر کار همسرش است متوجه یک نامه و نام یک دختر جوان در حاشیهی آن میشود. او پس از تحقیق به یک دختر جوان بازیگر میرسد. بازیگری که انگار با همسرش رابطهی مخفیانهای داشته. توهم این زن مبنی بر رابطهی عاشقانهی این بازیگر و شوهرش سبب میشود که وارد بازی ناخواستهای بشود که خودش و این دختر جوان بر اساس تخیلاتشان آن را شکل میدهند. بازیای که انگار ماحصل بخش زیادی از توهمات این زن است. در این نمایشنامه همچون نمایشنامهی «مادر» مرز باریکی بین فضای واقعی نمایشنامه و توهمات شکل گرفته توسط شخصیت اصلی (زن) برقرار میشود که آن را جذاب میکند. اگر بمیری سیوهشتمین نمایشنامه از مجموعه دورتادور دنیاست که توسط فلوریان زلر نوشته و توسط گلناز برومندی با همکاری تینوش نظمجو در نشر نی ترجمه و چاپ شده است.
ماتئی ویسنییک در نمایشنامه «ریچارد سوم اجرا نمیشود یا صحنههایی از زندگی مایر هولد» که انگار بیشتر صحنههایی سمبولیک از زندگی مایرهولد است علاوه بر اینکه سعی میکند ادای دین خودش به کارگردان زجر کشیده نظام کومونیست مایرهولد را به تصویر بکشد، مستقیما انتقاد خود نسبت به وضعی که مایرهولد، خودش و سایر هنرمندانی که در آن شرایط سخت مشغول فعالیت بوده را بیان میکند. پس از بازبینی یکی از آخرین آثار مایرهولد مامور بازبین با عصبانیت از سالن خارج میشود، مایرهولد نمیتواند آن شخص را در خیابان بیابد. چند روز بعد مایرهولد دستگیر شده و هشت ماه بعد با اعتراف به جرم جاسوسی اعدام میشود. (سناریوی بسیار آشنای این روزها). اما ماتئی ویسنییک با استفاده از تصاویر شاعرانهای که غالبا در آثارش میبینیم این حادثه را به طور دیگری شرح میدهد.
مایرهولد ریچارد سوم را برای کمیسیون (گروه بازبینها) اجرا میکند. خبری از آنها نمیشود. او در خانه با همسرش که باردار است، سر این موضوع بحث میکند که اثرش ویژگیهایی دارد که باعث توهین به حزب شده، این بحث با پدر و مادرش نیز ادامه پیدا میکند و آنها بر این باورند که یا باید او متن دیگری برای اجرا انتخاب میکرد که داستان یک پادشاه خونریز را به تصویر نکشد و یا حالا تمامی علائمی که باعث میشود اینگونه القا شود مایرهولد با این اجرا قصد دارد به حزب توهین کند را از اجرایش حذف کند یا تغییر دهد. رئیس کمیسیون که وظیفه رسیدگی به نمایش مایرهولد را دارد چند بار او را فراخوانده و در مورد شکسپیر، انگیزه انتخاب این نمایشنامه و حتی سکوتهایی که مایرهولد در این نمایشنامه به کارگرفته سوال میکند. به عقیده او این رویکرد مایرهولد برای تضعیف قشر کارگر و اهانت به حزب است. حتی در یک مهمانی که تمام اعضای گروه برپا کردهاند هم این نگاه سرزنشگر برای مایرهولد وجود دارد. پس از مهمانی و در صحنهای نمادین، با به دنیا آمدن فرزند میبینیم که فرزند تازه بهدنیا آمده مایرهولد نیز با رویکرد پدرش در این نمایش مشکل دارد. چند وقت بعد مایرهولد به زندان افتاده و شکنجه میشود. او حتی با سرنگهبان نیز به مشکل برمیخورد، اما شخصیت فرمانده که انگار تمامی دستورات و تصمیات از سوی او صادر شده با او کماکان مهربان است. مایرهولد دوباره در صحنهای شبیه صحنه اول از خواب میپرد. لحظهای که انگار قرار است با کلمات تیرباران شود.
ماتئی ویسنییک که کماکان سایه سنگین حکومت کومونیستی را بر گذشته خود احساس میکند به سراغ ایدهای میرود که بیانگر درد مشترک خودش و سایر هنرمندانیست که با نظام ایدئولوژیک کمونیستی دست و پنجه نرم کردهاند. طنز تلخی که در تمام صحنهها جاریست، فضای پر از شک و بیاعتمادی که در تمام حکومتهای تمامیتخواه میتوان نشانههای آن را یافت. شوخی با چندین شاخه شدن پلیسهایی که هر کدام برای یک هدف دست به فشار میزنند. (خدمات عمومی مینروبی ایدئولوژیک، خدمات کشف کنایهها و … ). مامورهایی که هر کدام در هر صحنه وظیفه دارند محدودیتها و چارچوبهای سختی که بر تمامی شهروندان دیکته میشود را یادآور شوند، همه و همه حکایت از دورنمای حکومت آرمانیست که در بطن خود جهنمی را برای شهروندان خود خلق میکنند. ویسنییک با انتخاب نمایشنامه ریچارد سوم که شخصیت خونخواری را به تصویر میکشد قصد دارد به یک کنایه مهم برسد که در دو جای نمایشنامه نیز به آن اشاره میکند. کنایهای که برای هر حکومت ایدئولوژیکزده و دیکتاتوری کارکرد دارد.
ریچارد سوم: بگو ببینم، رفیق فسوالود، چرا از من یه شخصیت مثبت ساختی؟ تا حالا هیشکی ریچارد سوم رو مثبت ندیده. من یه قاتلم، یه آدمکش، یه آدم سنگدل و بیوجدان… چرا همچنین نگاه دلسوزانهای به من داری؟
مایرهولد: چون تو شر رو خالص به نمایش میذاری، بدون بار ایدئولوژی. (ص۴۱)
«ریچارد سوم اجرا نمیشود یا صحنههایی از زندگی مایرهولد» نوشته ماتئی ویسنییک سیوهفتمین نمایشنامه از مجموعه دورتادور دنیاست که توسط اصغرنوری ترجمه و در نشر نی به چاپ رسیده است.
«لطیفهی پس از شام»، نمایشنامهای از کریل چرچیل نمایشنامهنویس بریتانیاییست که نخست برای تلویزیون نوشته شد و سال ۱۹۷۸ از بیبیسی پخش شد. این نمایشنامه کولاژیست از لحظات مختلف که گاهی حتی شعاری هم به نظر میرسند. این متن داستان زن جوانی به نام سلبی را روایت میکند که بنا به خواست خود و پیشنهاد مدیریت شرکتی که در آن کار میکند برای انجام کارهای خیریه به یکی از موسسات خیریه وابسته به شرکت وارد میشود تا بتواند از طریق جمعآوری اعانههایی که بدست میآورد به مردم نیازمند کمک کند. ما با برشهایی که صحنههای مختلف در متن بوجود آورده نظر سیاستمداران، شهردار، سرمایهدارن و همینطور مردم مناطق فقیر، شرکتهای تبلیغاتی و آنهایی که قصد کمک به فقرا را دارند را جویا میشویم. رفتاری جمعی که گاه نه تنها به فقرا کمکی رسانده نمیشود بلکه هزینههای خیریه به درستی برای بهبود وضع فقرا خرج نمیشود. انگار جهان خلق شده در این نمایش (که بیشک برگرفته از جهانی واقعیِ خارج از نمایشنامه است) در یک مسیر دایرهوار و عبث میچرخد. جهانی که در آن کمک به خیریه چیزی جز یک شوآف نیست. خیریه برای ریشه کردن فقر وکمک به مردم نیست و درمانی موقتی دارد، احزاب مختلف تنها برای برگزاری یک نمایش در کنار مردم هستند و وجود کشورهای جهان سوم برای ماندگاری نظام سرمایهداری در هر جای جهان لازم است. داستان سمبلیک موزکارانی که خانههایشان توسط شرکتهای بزرگ تبدیل به مزارع موز شد، و از طرفی برای کشت محصولات دیگر مجبور به قطع درختانی شدند که میتوانست خانههایشان را در مقابل سیل محافظت کند، اما با آمدن کوچکترین طوفانی بزرگترین فاجعه رخ میدهد و هزاران نفر میمیرند. سناریوی تکراری که هنوز پس از گذشت سالها از نوشته شدن این متن در کشورهای جهان سوم و در حال توسعه شاهدش هستیم. یا بیمارستان مجهزی که در یک کشور نفتخیز با بهترین امکانات (برای سرمایهدران) ساخته میشود اما روستاهای کوچک همان کشور از نداشتن یک پزشک عمومی محرومند. تمام این نمایشنامه آینه تمامنمای جهان بی توازنیست که در آن زندگی میکنیم. «لطفهی پس از شام» که در نام خود به جکهای پس از شام افراد مشهور و کتابی که با همین نام چاپ شده اشاره دارد اما در دل خود به هجو جوامعی میپردازد که با حماقت و خودخواهی قدمی برای برخورد ریشهای با مشکلات برنمیدارند و هر شخص برای برهم نخوردن موقعیت اقتصادی و سیاسی که در آن قرار گرفته حاضر است سایرین را قربانی اهداف خود کند.
«لطیفهی پس از شام» نمونه بارز یک ادای دین نویسنده با توانمندی و قلمی که در اختیار دارد نسبت به جهانیست که در آن زیست میکند. متنی که صرفا تلاش نمیکند سرگرم کننده باشد و تمام تلاشش را میکند که با انگشت گذاشتن بر کاستیها و ناراستیها و هجو آن چراغی در ذهن مخاطبش روشن کند.
کریل چرچیل (متولد ۱۹۳۸) نمایشنامهنویس و فعال اجتماعی بریتانیایی و از نسل جوانان دهه شصت میلادی. او از تاثیرگذارترین نویسندگان مارکسیست-فمینیست در نیمهی دوم قرن بیستم است و نمایشنامههایش بازتابی است از حوادث سیاسی و اجتماعی و تاریخی عصر. نمایشنامههای چرچیل در ساختار روایی خود نیز نمونه های ممتازی از پرداخت های پسامدرنی به شمار میآیند. (از کتاب).
«لطیفهی پس از شام» سیوششمین اثر از مجموعه دورتادور دنیا نوشته کریل چرچیل است که توسط ناهید احمدیان ترجمه و در نشر نی به چاپ رسیده است.
سیوپنجمین اثر از مجموعه دورتادور دنیا به دو نمایشنامه از ماتئی ویسنییک اختصاص دارد. دو نمایشنامهای که پیش از این در انتشارات دیگر به چاپ رسیده بود. اولین چیزی که به چشم میخورد تغییر اسم نمایشنامه داستان خرسهای پانداست که در این ترجمه کلمه دوستدختر به دوست تغییر پیدا کرده.
داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد؛
این نمایشنامه داستان ساکسیفونیستیست که یک روز صبح زمانی که در تخت بیدار شده زنی را در کنار خودش پیدا میکند. زنی که انگار شب قبل با او به خانه آمده و بعد از اجرای چند قطعه ساکسیفون شعرهای آراگون را برای او خوانده. مرد با دیدن زن و یادآوری خاطرات شب قبل از او میخواهد که چند شب را با هم بگذرانند. زن به او قول ماندن برای ۹ شب را میدهد. آنها شبهای عاشقانهای را با هم سپری میکنند. در این بین برخی لحظات صدای پیغامگیر تلفن مرد شنیده میشود که دوستانش به دنبال او هستند و قصد دارند او را ببینند. اما مرد به هیچ کدام از تلفنها جواب نمیدهد. حتی در را بر روی یکی از همسایهها که برای دیدن او آمده و در میزند باز نمیکند. رابطه زن و مرد نزدیک و نزدیکتر میشود تا جایی که آنها به این نتیجه میرسند که با هم ازدواج کنند. آنها گویی در یک معاشقه ابدی به دو بال یک پرنده تبدیل میشوند. دو بال که هر کدام شخصیت مستقل اما به سمت یک هدف مشخص در پروازند. در انتها همسایهها به خاطر بویی که از اتاق مرد بلند شده به همراه یک کمیسر تصمیم میگیرند در خانه او بشکنند، چون نزدیک به ده شب است خبری از او نیست. آنها در خانه را شکسته و وارد میشوند.
سه شب با مادوکس؛
در شهری ساحلی و دور افتاده پنج نفر(برونو، صاحب کافه -گروبی، نگهبان فانوس دریایی- سزار، راننده تاکسی- نژیامی، جاروکش و کلارا ) از اهالی یک منطقه که در یک کافه-مسافرخانه گرد هم میآیند (و از دوستان و آشنایان قدیمی هم هستند) متوجه میشوند هر کدام به صورت جداگانه سه شب گذشته را با شخصی به نام مادوکس گذراندهاند. تمامشان خاطرات مشترک دارند و ادعا میکنند هر سه شب تا دم صبح مادوکس با آنها گپ زده، بازی کرده و از گذشته و تصمیماتش با آنها سخن گفته. اول این مساله شَکبرانگیر طوری مطرح میشود که انگار هر کدام به دیگری دروغ میگوید و بعد از اینکه این اطمینان حاصل میشود که مادوکس هر سه شب گذشته را با پنج نفرشان گذرانده تصمیم میگیرند که سراغ مادوکس رفته و به خاطر این کارش او را تنبیه کنند. هر کدام سلاحی برداشته و به طبقه بالا میروند، اما در اوج ناباوری متوجه میشوند که از اتاق مادوکس صدای خودشان شنیده میشود.
ماتئی ویسنییک را که پیش از این با آثار ضدجنگش میشناسیم این بار دست به خلق آثاری میزند که انسان را فارغ از قرار گرفتن در مقیاس جنگ به تصویر میکشد. او در نمایشنامه «داستان خرسهای پاندا» با نگاهی استعاری و شاعرانه سراغ مفهوم عشق میرود. عشق که در انتها اثری از وجودیت یک فرد باقی نمیگذارد و او را با معشوق به یک وحدت میرساند دستمایه کار نویسنده شده. در صحنهای به یاد ماندنی عاشق باید تنها با یک حرف تمام گفتنیها را بگوید، تمام احساسش را بروز دهد و در انتها در سکوت ادامه گفتگو را پیش ببرد:
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت / آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو (مولانا)
این نگاه عارفانه به عشق شاید تاثیر مطالعات ماتئی ویسنییک در حوزه فلسفه شرق بوده که اینطور در این اثر نمایان شده. مخصوصا با آن پایان نمادین تبدیل شدن مرد و زن به دو بال یک پرنده.
در سه شب با مادوکس با جهان کوچکی از آدمهایی روبرو میشویم که میتوانند نماینده جهان بزرگتری باشند که آدمها سالهای سال در کنار هم زندگی میکنند اما با هم نیستند. آدمهایی که همدیگر را میشناسند اما ارتباطی با هم ندارند. این نگاه استعاری به انسان مدرن و عدم ارتباطش با سایرین و خلوت گزینیاش در رفتار آدمهای آن شهر کوچک ساحلی به شکل ظریفی در خلق شخصیتی به نام مادوکس میانجامد. شخصیتی انگار خیالی که بازنمود تک تک آن شخصیتهای واقعی داستان است. هر کدامشان در اوج تنهایی با مادوکسی آشنا شده که انگار خودشان هستند. و رنج روبرو شدن با این واقعیت که مادوکس خیالی کلاشی بیش نیست آنها را مجبور به روبرو شدن با خودشان میکند.
شاید یکی از زیباییهای آثار ماتئی ویسنییک در کنار نگاه شاعرانهاش به جهان پیرامون -که باعث برانگیختن احساس مخاطب میشود- کنکاش در تنهاییهای انسان مدرن است که در آثار ضدجنگ او نیز به چشم میآید. این تنهایی بیانتها که درد امروز بشریت است.
«داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد و سه شب با مادوکس» دو نمایشنامه از ماتئی ویسنییک، سیوپنجمین اثر از مجموعه دورتادور دنیاست که توسط تینوش نظمجو در نشر نی ترجمه و به چاپ رسیده است.
تامس میدلتون و ویلیام رولی نویسندگان نمایشنامه «قانون پیران یا راهی… »، از نویسندگان عصر جیمز (دوره جاکوبی) به شمار میروند. قانون پیران از ایده جذابی برخوردار است و همچون سایر نوشتههای درام کلاسیک خبری از مرگهای تراژیک در آن نیست. در ناکجاآبادی در یونان قانونی وضع شده که مردان زمانی که به سن هشتاد سال و زنان به سن شصت سال برسند باید اعدام شوند. از کار افتادگان و پیرانی که فایدهای برای جامعه ندارند شامل این قانون میشوند. متن در پنج پرده چند داستان را دنبال میکند. کلنتس با با دو وکیل برای اینکه پدرش شامل این قانون نشود چانه میزند. وکلا اما هیچ راهی پیش پای کلنتس و پدرش لئونیدز نمیگذارند. کلنتس و هیپولیتا (همسرش) نقشهای میکشند که لئونیدز را مخفی کرده و با برپاکردن مراسم سوگواری به شهر بگویند که لئونیدز مرده است، تا کسی به زنده بودن او شک نکند. نقشه عملی میشود. از طرفی سیمونیدز برای اینکه زودتر از شر پدرش رها شود، با حکومت همکاری کرده تا بتواند میراث او را صاحب شود. بعد از اینکه پدرش را در اختیار حکومت قرار میدهد تا اعدامش کنند، تمامی خدمتکارانش را نیز بیرون میکند. بعد از رها شدن از پدرش، سراغ زن جوانی به نام یوجینا میرود. یوجینا زن جوان لسیاندر است. لیساندر پیرمردی از اقوام کلنتس است که چیزی تا پایان عمرش نمانده. یوجینا به سیموندز قول میدهد که بعد از مرگ همسرش با او ازدواج کند. وقتی لیسناندر از این ایده زنش باخبر میشود سعی میکند با رنگ کردن موهایش و دوباره ورزش کردن خودش را سر حال نشان داده که حکومت از اعدام او منصرف شود. هیپولیتا سراغ یوجینا رفته و به او میگوید با این نقشهای که او همسرش کشیده میتواند جان شوهرش را نجات دهد؛ او را مخفی کرده و به همه بگوید که مرده. یوجینا که بیشتر قصد دارد از شر شوهر پیرش رها شود این خبر را به گوش سیموندز که یکی از قانونگذاران است و اوندای دوک میرساند. از طرفی نوتوس دلقک هم برای اینکه بتواند زمان اعدام زنش آگاتا که نزدیک به ۵۹ سال است را جلو بیاندازد، پیش کشیش رفته و از او میخواهد در ازای دریافت مبلغی تاریخ تولد آگاتا (که در دفتر کلیسا ثبت شده) را جابه جا کند که هر چه زودتر او اعدام شود. کشیش پذیرفته و تاریخ را جابهجا میکند. نوتوس خیلی زود با یکی از بدکارههای شهر برای ازدواج نقشه میکشد. کمی بعد سیموندز و اواندا محل اختفای لئونیدز را کشف میکند. او پسر و عروسش برای محاکمهی تخلف از قانون در برابر اواندا حاضر میشوند. اما در اوج ناباوری، اواندا سیموندز را از مقام قضاوت خلع کرده و کلنتس را بر مسند قضاوت مینشاند و از اینکه تلاش کرده تا جان پدرش را نجات دهد از او تقدیر میکند و به خاطر این تلاش ارزشمند قانون را تغییر میدهد. تمام پدرانی که تصور میشد اعدام شدهاند یا باید اعدام میشدند نیز وارد صحنه میشوند. آنها زندهاند و حکومت آنها را نکشته. از این رو سیموندز باید به خاطر تلاش برای کشتن پدرش محاکمه شود. و همینطور سایر افرادی که احترام انسانهایی که اطرافشان بوده را نگه نداشتهاند؛ مثل یوجینا و نوتوس.
قانون پیران متنی دوستداشتنی، با ایدهای خاص و کمتر توجه شده است که به مقام انسانیت میپردازد. به اینکه انسان در هر سنی شایسته احترام است. انگار این متن در یک بیزمانی نوشته شده. متنی که در هر بازه تاریخی قابل بازخوانی و اجراست و تاریخ مصرف ندارد. مخصوصا در جهان کنونی که بیارزشترین چیز جان آدمیست. یکی از مشکلات متن فارسی ترجمه آن است که متاسفانه مترجم برای نزدیک کردن متن به یک اثر کلاسیک نوع جملهبندی و کلمات استفاده شده را به عجیبترین حالت ممکن تبدیل کرده است، به دیالوگ زیر توجه کنید:
قهوهچی: خوش آمدید، آقایان، اندر نمیشوید؟ مقابل در ایستادن خواهید؟
آیا نمیشد نوشته شود:
قهوهچی: خوش آمدید، آقایان، به داخل نمیآیید؟ میخواهید مقابل در بایستید؟
از این موارد در متن فارسی زیاد است که خواندنش را نه تنها دشوار بلکه باعث بوجود آمدن یک حس بازدارنده شده. اما جذابیت ایده و داستان این مانع را کنار میزند. به هر حال خواندن این نمایشنامه به علاقمندان آثار کلاسیک نمایشی و همینطور نمایشنامهنویسان خلاق توصیه میشود. «قانون پیران یا راهی نو برای خشنود کردنتان» نوشته تامس میدلتون و ویلیام رولی (بازیگر و نویسندهای که سابقه همنویسی آثار دیگری هم در کارنامه کاری خود دارد) سیوچهارمین اثر از مجموعه آثار دورتادور دنیاست که توسط ناهید قادری ترجمه و در نشر نی به چاپ رسیده است.
«پنجرهی زیرزمین» نوشته آنتونیو بوئرو بایخو نویسنده اسپانیاییست که پیش از این نمایشنامه «داستان یک پلکان» را از او معرفی کرده بودیم، این متن داستان خوانوادهای را روایت میکند که پس از پشت سر گذاشتن یک دوره سخت (مرگ دختر کوچکشان) حالا پس از چند سال نتوانستهاند با آن مساله کنار بیایند. حالا که داستان در زمان حال روایت میشود رویدادها در یک همپوشانی زمانی و مکانی رخ میدهند. بایخو که پیش از این هم در همان نمایشنامه از ظرفیتهای صحنه نمایش بیشترین استفاده را برده حالا در «پنجرهی زیر زمین» هم دست به این تجربه مجدد زده. او حتی پا را فراتر گذاشته و نقشهای از طراحی صحنه را برای فهم بیشتر کارگردان و مخاطب در ابتدای متن قرار داده. نقشهای که به خوبی فضای در هم کولاژ شدهی ذهن نویسنده را نشان میدهد. او بدون تقطیع نمایشنامه به چند پرده یا صحنه و با قرارد دادن چند صحنه مختلف در یک مکان داستان شخصیتها را تا حد ممکن به هم نزدیکتر کرده. پس از جنگ در اسپانیا خانوادهای که به شهرهای اطراف مادرید مهاجرت کردهاند برای سوار شدن به قطار و بازگشت به مادرید به ایستگاه آمدهاند. آنها پسر بزرگترشان ویسنته را به سختی سوار قطار میکنند اما به خاطر ازدهام جمعیت و سربازان زیادی که به خانه راهی شده بودند باقی اعضا خانواده جا میمانند. کیفی که حاوی خوراک دختر کوچکشان همراهشان بود هم در دست پسر بزرگتر میماند. دخترک قبل از رسیدن به خانه میمیرد. حالا ویسنته بزرگ شده و مدیر یک دفتر انتشاراتیست. ماریو برادر کوچکتر در خانه مانده و ویراستاری بعضی از کارها را انجام میدهد. اما تمایلی به همکاری با برادرش ندارد. از طرفی مدتیست که پدرشان دچار فراموشی شده و پنجرهی خانه زیرزمینیشان که به خیابان باز میشود را پنجرههای قطار میپندارد. حالا در این اوضاع نابسامان روحی، تنها ماریه و مادر خانواده از او مراقبت میکنند. وینسته گاهی به خانواده سر میزند و کارت پستالهایی برای پدرش میآورد. چون که تنها سرگرمی پدر بریدن تصویر آدمهای داخل کارتپستالها و فکر کردن به اسامی و مکانهای آنهاست. ماریو مدتیست که با انکارنا منشی برادرش دوست شده و به او دل بسته، اما انکارنا با برادرش رابطه دارد و قصدی برای ازدواج با او ندارد. از طرفی ماریو با کمک انکارنا متوجه شده که برادرش با گروهی که قصد حذف کردن نویسندههای خاصی را دارد زدو بند کرده و تصمیم دارد یکی از نویسندگان خوب شهر را به حاشیه ببرند. برای همین ماریو درخواست برادرش برای کار کردن در نشریه را نمیپذیرد. حتی متوجه میشود که برادرش نامه یک انتشارات فرانسوی که میتواند تاثیر زیادی در آینده کاری آن نویسنده داشته باشد را به عمد نادیده گرفته و دور انداخته. سه داستان پدر مجنون، وینسته که در حال یک تخلف ادبیست و با انکارنا رابطه مخفیانه دارد و ماریو که معترض است و عاشق انکارنا شده در یک نقطه به اوج میرسد. بعد از اینکه تلاش وینسته برای راضی کردن برادرش به نتیجه نمیرسد انکارنا در حضور دوبرادر میگوید که وینسته را دوست ندارد اما از او حامله است. مدتی بعد وینسته برای بهبود شرایط به خانه بازگشته اما زخم دیرینه دوباره سر باز کرده و ماریو به او میگوید که او در کودکی به عمد در قطار مانده و ساک غذاها را با خود برده و باعث مرگ خواهرشان شده. و بعدها پس از رفتن او از خانه، پدرشان برای همیشه مجنون شده. از طرفی مادر برای اینکه میان انکارنا و ماریو را بهتر کند به سراغش رفته و او را به خانه خودشان میآورد. وینسته که میخواهد با پدرش در این مورد صحبت کند همه را به اتاقی میفرستد اما پدرش به خاطر یک جنون آنی وینسته را میکشد. کمی بعد از مرگ او ماریو و انکارنا تلاش میکنند که رابطه خودشان را بهبود ببخشند.
حضور دو شخصیت به عنوان مجری/کارشناس که علل بوجود آمدن حادثه را بررسی میکنند یادآور نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» پیرالندو دیگر نمایشنامهنویس اسپانیایی است. به نوعی از بین بردن دیوار چهارم، سخن با تماشاچیان و کاستن از بار احساسی فضای بوجود آمده از تلاشهاییست که نویسنده به خوبی از پس آن با ظرافت برآمده. با همین حال انتقاد به جنگ، وضعیت مافیایی ادبی، داستان عاشقانه ماریو و انکارنا و از طرفی اشاره به سایههای شخصیتهایی که بر پنجرهی زیرزمین میافتد که میتوانند به طور نمادین همان شخصیتهای داخل خانه باشند نگاه چند لایه نویسنده را پررنگتر میکند، اینها ظرافتهاییست که به واسطه نمایشنامه پنجرهی زیرزمین با آن روبروایم.
نمایشنامه «پنجرهی زیرزمین» سیوسومین نمایشنامه از مجموعه دورتادور دنیاست که توسط طلوع ریاضی در نشر نی ترجمه و به چاپ رسیده است.
«روباهان کوچک» نمایشنامهای به قلم لیلین هلمن نویسنده آمریکائیست که داستانی در سه پرده را روایت میکند. زمان بردهداری در آمریکاست و خانوادهای قصد دارند در کنار مزارع پنبه خود با شراکت شخصی به نام مارشال کارخانهای تاسیس کنند.
پرده اول: ریجاینا به همراه دو برادرش بنجامین و اسکار، مارشال را به خانهشان دعوت کردهاند. آنها سعی میکنند که مارشال را در سرمایهگذاری در جنوب (جایی که آنها زندگی میکنند) قانع کنند. مارشال تقریبا موافق است اما باید آنها هم سرمایهای را برای انجام این کار تهیه کنند. بعد از اینکه مهمانی تمام میشود اسکار و ریجاینا از دو فرزند خود لیو و الگزاندر میخواهند که مارشال را به قطار برسانند. در غیاب فرزندان بحثی شکل میگیرد. آنها قصد دارند هاریس همسر ریجاینا که مدتهاست به خاطر بیماری دور از آنها در شهر دیگری زندگی میکند را پیش خودشان بازگردانند که هم رابطه بین او و ریجاینا بهتر شده و هم بتوانند بخشی از ثروت او برای سرمایهگذاری در ساخت کارخانه را به کار گیرند. برای همین الگزاندر را برای این کار انتخاب کرده تا پیش پدرش رفته و او را مجاب کنند که باز گردد. همینطور پیش خودشان مقدمات ازدواج او با پسر اسکار را هم طرحریزی میکنند. چون با ازدواج این دو ثروت خانوادگیشان پیش خودشان میماند. با بازگشت الگزاندر و لیو، ریجاینا از الگذارندر میخواهد که وسایلش را جمع کرده در اولین فرصت پیش پدرش رفته که او را مجاب کنند که برگردد، بردی همسر اسکار در خلوت به الگزاندر میگوید که هیچگاه با پسرش ازدواج نکند. چون لیاقت او بیشتر است. اسکار که صحبتهای آنها را شنیده به خاطر اینکه تلاش کرده تا برنامههای آنها را به هم بریزد به او سیلی میزند.
پرده دوم: الگزاندرا که به دنبال پدرش رفته در آمدنش تاخیر پیش آمده و باعث نگرانی همه شده. پیش از آمدن او اسکار و لیو در این مورد که لیو به اوراق بهادار هاریس دسترسی دارد حرف میزنند. اسکار از لیو میخواهد که او مخفیانه اوراق بهادار او را برداشته و بعد از مدتی که وضعیت کارخانه بهتر شد، آن را سر جایش بگذارند. آنها برای صرف صبحانه به اتاقی رفته و کمی بعد الگزاندرا و پدرس سر میرسند. ریجاینا به استقبالشان میرود. در خلال صحبتها راجع به دو موضوع حرف میزنند، ازدواج الگزاندرا با لیو که هاریس مخالف است و سرمایهگذاری او در کارخانه پنبه که او باز مخالف است. کمی بعد لیو، اسکار و بن هم به جمع آنها میپیوندد اما هاریس برای استراحت به طبقه بالا میرود. ریجاینا نیز برای مجاب کردن او به دنبالش میرود اما کارشان به جر و بحث می کشد. اسکار به بن می گوید که می تواند از دوست لیو اوراق بهادار قرض بگیرد. (به او نمیگوید در اصل صاحب اوراق بهادار هاریس است) اسکار همان روز برای بستن قرارداد با مارشال راهی شیکاگو میشود.
پرده سوم: هاریس که حالش آنچنان خوبی نیست در خانه مانده و بردی و الگزاندرا پیش او هستند. بردی کمکم مست کرده و با الگزاندرا هم صحبت میشود و اعتراف میکند چه طور اسکار برای اینکه بتواند مزارع پنبه خانوادگی آنها را بدست بیاورد با او ازدواج کرده و کمی بعد از ازدواج اخلاقش با او بد شده. بعد از کمی الگزاندرا بردی را به خانهشان راهی میکند. هاریس از خدمتکارشان ادی میخواهد که با پولی که از سفرش مانده الگزاندرا را به جایی دیگری برده تا دیگر در این محیط نباشد. با آمدن ریجاینا بین او ریجاینا بحث میشود. هاریس میگوید که خبر دارد که آن هشتادوهشتهزار دلار اوراق بهادار از صندوقش دزیده شده و میداند کار لیو است. و میخواهد جلوی همگی اعلام کند که این مبلغ را از جانب ریجاینا به آنها قرض داده و همین را در وصیتنامهاش قید میکند. با این کار و شناختی که هاریس از برادران ریجاینا دارد آنها سود این پول را به او نمیدهند و با این کار ریجاینا و برادرانش را به جان هم میاندازند. با دعوای بین هاریس و ریجاینا، هاریس دچار حمله قلبی شده و به اتاقش میرود. همان موقع بن، اسکار و لیو وارد میشوند و کمی بعد ریجاینا به آنها میپیوندد و به برادرانش میگوید که از دزدی آنها خبر دارد، برای اینکه با شکایت و شاهدانی که در شهر میتوانند به ضرر برادران کلاهبردارش رای صادر کنند میخواهد این قضیه مسکوت باقی مانده و از دزدی آنها حرفی نزند اما ۷۵ درصد از سود کارخانه را هم میخواهد. با این اوضاع آنها نمیتوانند روی حرف ریجاینا حرفی بزنند و با پذیرش این مساله خانه را ترک میکنند. ریجاینا پیروزمندانه و با علم بر اینکه هاریس فوت شده برای استراحت به اتاقش میرود اما قبلش بگومگویی بین او و الگزاندرا شکل میگیرد. الگزاندرا به او میگوید که دیگر تمایلی به ماندن پیش او ندارد، در حالی که مادرش برای رسیدن به آرزروی دیرینهاش قصد دارد به شیکاگو برود.
لیلین هلمن ۱۹۰۵-۱۹۸۴ یکی از نمایشنامهنویسان آمریکائیست که چند اثر مهم دیگر همچون باغ پائیزی و اسباببازیهای اتاق زیرشیروانی را در کارنامهاش دارد. نمایشنامه «روباهان کوچک» که روایتگر داستانی در اوایل قرن بیستم است، نمایشنامه مناسبی برای اقتباسهای سینمایی نیز به نظر میرسد. متنی که با ساختار سهپردهای و لوکیشن محدود و شخصیتهای اندک میتواند متن مناسبی برای یک فیلم بلند سینمایی باشد. روباهان کوچک بازنمود یک بخش از تاریخ آمریکاست که هیچ تاریخ مصرفی ندارد. نمایشنامهای که انگشت بر تاریکترین غرایز آدمی میگذارد. نمایشنامه «روباهان کوچک» نوشته لیلین هلمن سیودومین اثر از مجموعه دورتادور دنیاست که در نشر نی توسط افسانه قادری ترجمه شده.
اولین سوال که بعد از خواندن متن به ذهن می رسد این است که آیا هر ایدهای قابلیت تبدیل شدن به متن نمایشی را دارد یا خیر؟ شاید جواب اولیه این باشد که بله. اما واقعیت امر این است که تا ساختار دراماتیک را به یک متن ندهیم خبری از یک متن نمایشی نخواهد بود. «نام من ریچل کوری است» نه تنها تلاشی برای تبدیل شدن به یک متن نمایشی در آن به چشم نمیخورد بلکه حتی یک داستان کوتاه خوب هم نیست. شخصی به نام ریچل کوری در سن ۲۳ سالگی در مرز میان فلسطین و اسرائیل کشته می شود. او که به صورت داوطلبانه و در قالب «جنبش بین المللی همبستگی» خودش را برای کمک به فلسطیانی که خانههایشان در حال تخریب توسط ارتش اسرائیل بود میرساند، کمی بعد توسط یکی از بولدوزها زیرگرفته میشود. ماجرا و تنهایی ریچل به اندازه کافی تلخ و ناراحت کننده است اما زمانی که تنظیم کنندگان این متن از ایمیلها، یادداشتها و خاطرات روزانه او اقدام به نگارش یک نمایشنامهنامه میکنند به جز بازنویسی چند نامه و اضافه کردن چند شرح صحنه بینابین این نامهها چیز دیگری دستگیرمان نمیشود. سوالی که مطرح میشود این است که همان موقع هم ریچل کوری پاورقیهایی در گاردین مینوشت، این متن چه فرقی با همان پاورقیها دارد؟ به هر حال این متن نه تنها نتوانسته عمق فاجعهای که برای ریچل کوری و یا آدمهایی که برای محافظت از آنها شهرش – اولمپیا- را ترک کرده به تصویر بکشد بلکه به یک متن نمایشی استاندارد نیز تبدیل نشده. همه چیز در حد نامهها و یادداشتهای روزانه او باقی مانده است. «نام من ریچل کوری است» سیویکمین اثر از مجموعه دورتادور دنیا از نشر نی است که توسط اَلن ریکمن و کترین واینر به اصطلاح به نمایشنامه تبدیل شده و توسط حـسین درخـشان به فارسی ترجمه شده است.
دوشس ملفی نمایشنامهای از جان وبستر نمایشنامهنویس بریتانیایی قرن شانزدهم و هفدهم است. نمایشنامه دوشس ملفی که یکی از دو آثار مهم او و تراژدیست در پنج پرده که به داستان خانوادهای اشرافی در ایتالیا میپردازد.
پرده اول:
فردیناند دوک کالابریاست و برادرش کاردینال یک مقام بالای کلیسایی دارد. خواهرشان دوشس در ملفی ساکن است و مدتیست که بیوه شده. برادرها نمیخواهند که خواهرشان ازدواج کند یا با یک فرد نالایقی ازدواج کند. برای همین حضورا یک بار دیگر به خواهرشان گوشزد میکنند که فکر ازدواج کردن را از سرش بیرون کند. دوشس به آنها این اطمینان را میدهد که قصد ازدواج ندارد. فردیناند بوزولا را مامور میکند که به عنوان کارگزار اسبهای دوسش به ملفی رفته و جاسوسی خواهرشان را بکند، او باید حواسش باشد که خواهرشان با شخصی ازدواج نکند. اما دوشس بر خلاف میل برادرهایش در مقابل ندیمهاش با آنتونیو مباشر خانوادگیشان ازدواج میکند.
پرده دوم:
دوشس باردار میشود، بوزولا بو میبرد. فکر میکند که دوشس از راه حرام بچهدار شده، با کمک آنتونیو و ندیمه دوشس بچهاش را مخفیانه به دنیا میآورد. دوزولا که بو برده بچه به دنیا آمده برگهای را از آنتونیو پیدا میکند که روی آن طالع کودک به دنیا آمده نوشته شده، برای همین مطمئن میشود بچه دوشس به دنیا آمده و آنتونیو در جریان است. برای همین خبر به دنیا آمدن فرزند دوشس را به همراه لرد پیری به نام کاستروتچو به سمت برادران دوشس در رم میفرستد. جولیا همسر کاستروتچو که معشوقه کاردینال هم هست زودتر از شوهرش به رم رسیده تا کاردینال را ببیند. دلیو دوست آنتونیو نیز از طرف او به رم فرستاده میشود تا خبری از برادران دوشس برای او بیاورد.
پرده سوم:
چند سال بعد فردیناند به ملفی میآید. در این مدت آنتونیو و دوشس صاحب دو بچه دیگر شدهاند. فردیناند به دیدار خواهرش میرود. اما ناخواسته دوشس در پیش او اعتراف میکند که ازدواج کرده است. فردیناند با عصبانیت آنجا را ترک میکند. دوشس که مطمئن شده فردیناند حالا خبر دارد با آنتونیو نقشه میکشند که آنتونیو را به دزدی متهم کرده و او را به آنکنا فراری دهند و بعدا خودش هم به او ملحق شود. دوشس به بوزولا میگوید که با آنتونیو ازدواج کرده. بوزولا این خبر را به گوش برادرانش میرساند. کاردنیال لباس سربازی پوشیده و مقدمات تبعید خواهرش، آنتونیو و فرزندانش به آنکنا را فراهم میکند.
پرده چهارم:
دوشس و آنتونیو و فرزندانشان به آنکنا تبعید میشوند در راه رفتن بوزولا به آنها میرسد، او به دوشس و آنتونیو میگوید که نامهای از طرف برادران دوشس آورده و آنها مورد بخشش قرار گرفتهاند. از همین رو آنتونیو به رم فراخوانده شده تا نظر او را در مورد تصمیمی جویا شوند. با رفتن بوزولا دوشس میفهمد که این نقشهای برای به دام انداختن آنتونیوست. آنتونیو و پسر بزرگتر به خواستهی دوشس به میلان میروند. کمی بعد از رفتن آنتونیو و پسرش، بوزولا و تعدادی از سربازان فردیناند سر میرسند. به دستور فردیناند دوشس در اتاقی در قصر خودش زندانی میشود. فردیناند به هوای اینکه میخواهد از خواهرش عذرخواهی کند به دیدن او میآید اما قصد دارد او را بترساند و تهدید کند. او به دیدن دوشس میرود، یک دست که انگار دست جسد است را به او نشان میدهد و طوری وانمود میکند که دست آنتونیوست. کمی بعد به دستور فردیناند تعدادی دیوانه که در اتاق مجاور اتاق دوشس جمع شدهاند برای آزار و اذیت دوشس به اتاقش فرستاده میشود. اما این پایان ماجرا نیست، چون بوزولا از فردیناند دستور گرفته که دوشس، فرزندان و ندیمهاش را بکشد. او به کمک جلاد این کار را میکند، زمانی که به پیش فردیناند میرود که پاداشش را بگیرد متوجه میشود که فردیناند برای اینکه ثروت دوشس را بدست بیاورد مخالف ازدواج او بوده و نقشه قتلش را کشیده، و حالا بوزولا را هم از خودش طرد میکند. بوزولا فریب خورده است و راهی برای جبران اشتباهاتش ندارد.
پرده پنجم:
آنتونیو از دلیو دوستش میخواهد پیش کاردینال رفته تا مقدمات صلح با او را فراهم کند، در همین موقع پسکارا شخصی که مسئولیت اموال مصادره شده آنتونیو را دارد سر می رسد، آنتونیو مخفی میشود. دلیو از او میخواهد که زمینهای آنتونیو به او برسد اما پسکارا نمی پذیرد. از طرفی جولیا با نامهای سر میرسد که در آن از طرف کاردینال سفارش شده که زمینها به جولیا برسد. پسکارا زمینها را به او میدهد. او معتقد است زمینهایی که از راه بد به دست آمده باید به دست آدمهای بدکار بیافتد. از طرفی فردیناند بعد از مرگ خواهرش به جنون رسیده. از دست پزشک کاری برنمیآید. کاردینال جلوی بوزولا خودش را از مرگ خواهرش بیخبر جلوه میدهد. بوزولا برای اینکه مطمئن شود او دروغ میگوید با جولیا روی هم میریزند که در قبال عشق کاردینال را به حرف بیاورد که خبر دارد یا نه، کاردینال به جولیا میگوید که با خواسته او و برادرش دوشس مرده، اما به خاطر فهمیدن این حقیقت جولیا را میکشد. آنتونیو به دلیو میگوید که میخواهد هر طور شده با کاردینال صحیت کند یا میمیرد یا صلح بر قرار میشود. آنتونیو زمانی که به اتاق کاردینال میرسد اشتباها به دست بوزولا کشته میشود. بوزولا که حالا از خودش بیشتر ناراحت شده مستقیما سراغ کاردینال میرود. در درگیری بین او و کاردینال، فردیناند نیز حضور پیدا کرده و هر سه کشته میشوند. زمانی که دلیو با پسر بزرگ آنتونیو به کاخ میرسند کار از کار گذشته.
جان وبستر، خالق دوشس ملفی که تقریبا همدوره با شکسپیر زندکی میکرده، تنها دو اثر مهم از خودش به جا گذاشته، این نمایشنامه و نمایشنامه شیطان سپید. دوشس ملفی یک نمایشنامه تقریبا روان، با داستانی پرپیچ و خم و یکی از آثار خوبیست که میتوان ساختار ۵ پردهای را در آن شناخت و تحلیل کرد. دیالوگها با حضور پانوشتههای کتاب قابل فهم و اکثر نشانهها قابل درک است. این تراژدی همچون سایر آثار این ژانر ادبی، با مرگ برخی شخصیتها به نقطه اوج میرسد و حتی اندکی زمان برای گرهگشایی آن در نظر گرفته شده است. برای همین این اثر را شاید بتوان اثری مناسب برای فهم آموزشهای فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی دانست.
دوشس ملفی سیامین نمایشنامه از مجموعه آثار دورتادور دنیاست که توسط جان وبستر به نگارش درآمده و ناهید قادری آن را در نشر نی به چاپ رسانده است.