صدایش کردند هیچ جوابی نداد.

| ۲ نظر

اینکه یه بسته کاپوچینوی گم شده روی کابینت پیدا بشه ؛ توی خونه ای که تمام اهالیش به مسافرت رفتن …

یا اینکه روی کلید اسپیس صفحه کلیدت چند قطره آب چکیده باشه ؛ در حالی که تو بیش از یک ساعت دستت هم به آب نرسیده باشه …

این یک نشونه نیست؟

به نشونه ها زیاد اعتقاد دارم و امید وارم یک نشونه باشه…

اما خدا کنه خود خدا باشه .

| ۱۶ نظر

ـ دیدی ببرها

و شیرها

بچه هاشون رو به دندون می گیرن و این ور و اون ور می برن ؟

– آره

ـ من هم روحم رو به دندون گرفتم و دارم از این سو به اون سو می برمش…

| ۸ نظر










این نوشته نه نقد است و نه تحلیل . بلکه دریافت های شخصی است از رمان زوزه نوشته
هادی کیکاووسی که در هشتم بهمن ماه هشتاد و هشت آن را در در خانه شهریاران
جوان بندرعباس خواند . ناول یا رمانی که با آن سردمان شد ، گوله برفی به صورتمان
خورد ، همراهش  زوزه کشیدیم و راه افتادیم
با لباس گرگ میان مردم و همه را ترساندیم .حتی زن و مرد جوان تازه ازدواج کرده که
داشتند عکس یادگاری می گرفتند ، از زیر درختان کنار رفتیم تا روی  کوه های سپیدپوش شهری که آدمهایش علاقه زیادی
به حیوانات دارند یا خودشان زیاد شبیه به حیوانات هستند. آدم برفی ها را کول کردیم
و برای کافکا فاتحه فرستادیم و برای سادگی مراد دلمان سوخت… ای کاش این رمان هر
چه زودتر چاپ شود تا بتوان برخی از سطور آن را بارها و بارها خواند. به هادی
کیکاووسی خسته نباشید می گویم به خاطر واژه واژه ی این رمان که در سر جایشان به
دقت قرار گرفته بودند….  

| بدون نظر









شهوت
به جان آدمی می افتد ، فقط کافی است مدتی با آن سپری کنی ، روزی فراموشش می کنی و
خیال می کنی که دیگر سراغش نمی روی . اما یک روز او سرغ تو می آید . روزی او یخه ات
را می گیرد و می گوید شروع کن . بعد تو قلمت را بر می داری و صفحه ها را سیاه می کنی
و در نهایت می شود یک طراحی ، نقاشی ، داستان ، شعر ، فیلمنامه ، و نمی دانم چیزی
که تو را ارضاء کند . این دیگر ارضائی نیست که جنسیت در آن دخیل باشد و لذتش مدتی
بعد فراموش شود ، همراهت هست ، حتی همان شب ها و روزهایی که غرایض دیگر ته دلت چنگ
می زند  ، تو روحت را جای دیگری ارضاء کرده
ای . چشمانت را می بندی و فکر می کنی ، و به همان موجوداتی فکر می کنی که خودت با
قلمت روی کاغذ آفریدی ، همان هایی که از خودت هم واقعی ترند ؛ چون در ذهن تو
هستند  . بعد نفس  راحتی می کشی و می  گوئی برویم . دست معشوقه ات را ، دسته ی لیوانت
را یا نهایت دسته ی سیفون را می کشی و همه چیز تمام می شود . و تازه اینجا آغاز
قصه است
| بدون نظر

سلام 

ببخشید که کمی امروز دیر شد… 

یکی از امتحانات سخت الهی رو که استاد کارآفرینی امروز برگزار کرد رو با موفقیت پشت سر گذاشتم… البته زیاد هم مطمئن نیستم که موفق شدم ولی بد نبود. امروز هم به خاطر امتحانم کمی دیر به وبلاگم سر زدم. 

عنوان مطلب هم از دوستیه که تا امروز منتظر بود که نظرات تائید بشه و هنوز هم خودش رو معرفی نکرده … 

به هر حال امروز روزیه که داستانهای کوتاهی که برام اومده رو به نمایش بذارم و خوشحالم که دوستانم تو این مسیر من رو کمک کردند… 

البته ارزش گذاری همیشه برای آثار هنری و ادبی کمی سخت به نظر می رسه…

چهار داستان به دبیرخانه کنگره (بخش نظرات ) رسیده بود که هدایای نا قابلی به هر چهار داستان تعلق میگیره… ( البته بعد از اینکه امتحاناتم تمام شد و به بندرعباس برگشتم ).

۱.  

تمام
مرد چوبی تمام خود را خالی کرد و خوابید. 

بهشب 

۲.  

راهی برای ماندن 

وقتی آزادش کردند فرار میکرد و فحش میداد.  

جغد بندری

 

۳. 

داستان.
شبت بخیر.  

کیوان 

  

۴. 

یک داستان ده کلمه ای هشت کلمه
کلمه کلمه کلمه کلمه کلمه کلمه کلمه کلمه نه کاهوست 

ماهی بالی 

   

هر کدوم از داستان ها ویژگی خاص خودشون رو داره که بحث کردن در مورد هرکدوم یک پست مفصل دیگه ای رو می طلبه . به هر حال از همتون ممنونم. 

  

| ۱۱ نظر