نه دستی روی اتاقم فرصت کردم بکشم هنوز و نه دلم و روحم رو خونه تکونی کردم . ولی فعلا دارم اسباب کشی می کنم .

البته اسباب کشی یعنی اینکه چیزی همراه خودم ببرم در حالی که چیزی از اینجا نمی شه برد و قسمتی از خاطراتم اینجا دست نخورده باقی می مونه.

شاید زندگی مجازی تازه ای رو بتونم اینجا شروع کنم . اگر چه هنوز کمی نازک کاری و سفت کاری داره . ولی خب به زودی …

پیشاپیش از دوست خوبم محسن مریدی به خاطر تمام اذیت هایی که کردم عذر خواهی و به خاطر تلاشش تشکر می کنم .

| ۶ نظر

هیچ گاه در ذهن لی نماند که چند ماهی را به آغوش گرفت

                                                     اما به یاد دارد که تمامشان را به ناچار رها نمود


فراموشی لی

| ۷ نظر

توی تاکسی نشسته بودم که رادیو خبر حکم اعدام محاربین در روز عاشورا رو اعلام کرد.

کمی بعد صحبت راننده رفت سمت نا امنی تو این روزا . بعد گفت که امروز  نزدیک به یک ساعت پیش جلوی بانک ملی شهربانی دو نفر موتورسوار انگشت های دست زنی رو با ساتور قطع می کنند تا کیفش رو ببرند . زن  همان موقع از بانک بیرون اومده بود  و با دیدن دزدها کیف رو محکم توی بغلش میگیره . بعد کیفش رو جلوی چشم صدها نفر مردم توی خیابون برده بودند . کیف و پول باز بر می گرده آیا انگشت های اون زن بر می گرده ؟

ای خدا محارب اونیه که توی روز عاشورا سنگ دست گرفته بود یا اونیه که با ساتور جلوی چشم مردم دزدی می کنه و انگشت قطع می کنه؟

بسیجی ها فقط بلدن با اون لباسها و موتورهاشون هر روز دسته جمعی جلوی مدرسه های دخترونه رژه برن که خدای ناکرده پسری به دختر چیزی نگه . یا اون اداره محترم فقط بلده هر روز چک کنه ببینه کی توی وبلاگ یا فیس بوکش چی نوشته؟

بله . شما خونتون از باقی مردم رنگین تره که اگه نبود می تونستید بفهمید مردم دارن با چه عذابی زندگی می کنند .

| ۱۴ نظر

تو دهان اشکال هندسی را سرویس کرده ای .

این رابطه از مثلث هم گذشته .

و نگو که به دایره رسیده ای.

| ۸ نظر










——————————————————————————————————————–

نه منتقد تئاتر هستم و نه آنچنان اطلاعات زیادی از تئاتر دارم و این
متن تنها نظرات شخصی من نسبت به آخرین اثر ابراهیم پشتکوهی است .

 حدسم درست بود و آخر هم درست از آب در آمد و آن هم اینکه پشتکوهی در
اثرش تغییر ایجاد می کند . حتی در اجراهای آخر . و اینکه چرا نتوانستم کار را در
همان روزهای اول که دیگر از همه جوانب  آماده اجرا  بود ببینم را از کم
سعادتی خودم می دانم

.

این جمله که می گویند داور تئاتر معمولا در آخر سالن می نشیند تا اینکه
توانائی بازیگر را در بیان دیالوگ ها بسنجد
  را نمی دانم که هم
اکنون کاربرد
ی دارد یا نه ؟ ولی یکی از نکاتی که باعث رنجش می شد نشنیدن مناسب برخی
از دیالوگ ها بود حتی از جانب شخصیت های اصلی کار ، که نمی دانم از پر توقعی من
است و قرار نیست بشنوم یا نه همینی که هست درست است
.

دومین حدس من هم باز درست از آب در آمد و در حین اجرا به چشم می خورد .
البته این مسئله تنها گریبان گیر تئاتر نیست بلکه در تمام اجراهای زنده در این شهر
به چشم می خورد . مثل کنسرت ها
.

مگر یک گروه تئاتر تمرین نمی کنند که در حین اجرا دیگر اشتباه نکند ؟
یا تمرین تنها برای این است که همه ی عوامل خیالشان راحت باشد که متوجه شده اند چه
کار می خواهند بکنند و حالا یک جائی هم مشکلی پیش آمد خودشان  درستش می کنند
.

حالا مگر چقدر مهم است که بازیگر روی صحنه پاچه ی شلوارش را درست کند
یا پارچه با تاخیر روی بند قرار بگیرد و روسری بازیگر دردسرساز شود ؟ یا تمام
اینها جزئی از کار بوده؟

 

اشاره به برخی ار افسانه ها همچون داستان ملممداس تاثیر چندانی بر کل روایت نگذاشته بود.

و شاید بتوان نقل این ماجرا را به نوعی مربوط به زیرلایه های اثر دانست
که صحبت درمورد آن را درتوان خود نمی بینم و تنها در ادامه به ذکر چند مورد ناب
که  اشاره نکردن به آن دور از انصاف است اکتفا می کنم
.  

باز این جوالدوز را ابتدا به خودم می زنم و از زدن سوزن به دیگری صرف
نظر می کنم . آیا به غیر از من هم کسی هست که خط اصلی داستان را فهمیده باشد؟ یا
باید تنها با اکتفا به دیالوگهای نمایش بفهمم که ماجرا از چه قرار است ؟ یا تقصیر
من است که تا به حال هیچ اجرای دیگری از مکبث ندیده بودم و نمایشنامه اش را
نخوانده بودم . یا شاید برای درک داستان باید دو بار آن را دید ؟ این خط روایت به
آن سادگی ها پیدا شدنی نبود  یا اصلا قرار بود برای من گنگ باشد یا مشکل از
من بوده …. پشتکوهی قصه زیاد بلد است اما وقتی که می خواهد از هر کدام قسمتی اش
را تعرف کند در واقع چیزی را تعریف نمی کند
.

اگر چه دلیل حضور محمد سایبانی را نفهمیدم اما از آنجا که قویدل در
ادامه به گروه پیوست آیا نمی توانست همان حضور کوتاه سایبانی را هم به عهده بگیرد
؟

بازیگری در برخی از موارد آزار دهنده شده بود . در ابتدا که به اصلاح قرار
بود مکبث با حرکاتی آن دو سپید پوش را از پای در آورد و به  اصطلاح ضربه هایی
را به آنها بزند . اگر چه نمونه های خارجی آن اجرا شده بود اما در همین چند حرکت
هم شاهد هماهنگی خوبی نبودیم
. شاید هم به خاطر اجراهای متعددی بود که
در این چند روز اخیر توان یک کار خوب را از بازیگران و گروه گرفته بود اگرچه قابل
پیش بینی بود که بازیگران در روزهای انتهایی با انرژی از دست رفته ای به روی صحنه
بیایند . اما باز هم این موضوع را می گذارم به پای غفلت خودم که کار را بیشتر از
یک بار ندیده ام . اما به غیر از آن اندک انرژی منفی که از خود اجرا به تماشاچیان
منقل می شد حضور برخی از تماشاچیان هم کم انرژی منفی ای به گروه نداد ، به  طور مثال برخی از تماشاچیان ما هنوز پی به
خاصیت بی صدا کردن گوشی های خود نبرده اند و برخی هنوز صدای تلق تلق صندلی هایی که
پس از بلند شدن از روی آن در حین اجرا به راحتی شنیده می شود را نمی شنوند و مثلاً
هنوز حرف های مهمی هست که در سیسصد و شصت و چهار روز و بیست و سه ساعت و خورده ای
در سال نمی شود گفت و باید حتماً آن را در حین دیدن نمایش به بغل دستی پچ پچ کرد .
و مثلاً  هنوز برخی ها حواله کردن شعور و
احترام به باقی حضار در سالن  به نا کجا
آباد را سرلوحه اندیشه شان قرار داده اند . مهم نیست درست می شود .     

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

در کل کار به جز چند مورد اشاره شده بازی های خوبی دیده شد مخصوصا وحیدرضا زارع در تمامی شخصیت
هایی که ظاهر شد . موسیقی خوبی نواخته شد اگر چه به یک عادت تبدیل شده در کارهای
پشتکوهی . طراحی خوب لباس هم بی تاثیر نبود . کار ریتم خوبی داشت . انتخاب همچین
سوژه ای برای همچین فضایی که در جامعه دیده می شود کار را بیش از پیش نمادین کرده
بود . و این یکی از نکاتی بود که شاید از این کار در ذهنم بماند همچون خود شخصیت
مکبث .  دیالوگ های پسر لیدی ملکوم که می
گفت آنقدر تعداد خائن ها زیاده که می تونن تعدادی از آدمهای شریف رو دار بزنند .
یا جائی که هوا به دلکنک می گوید  : این
پارچه تا قبل از دیشب سفید سفید بود . اما حالا چی ؟ این پارچه ی قرمز بهترین
کارکرد خود را داشت در اکثر مواقع .
یا در آنجا که  کوری عصاکش تعداد کور
دیگر شده و کورمال کورمال مسیر خود را پیدا می کردند .
و همچنین در ابتدای نمایش آن دو خواهر زار بر سر شانه ی مکبث همچون
سرشانه های نظامی چیزی را می چسبانند و تا پایان نمایش  لباس مکبث پر از متعلقاتی می شود . یا لباس
قاتلین مکداف که تماشاچی را یاد کاوه آهنگر می انداخت . کاوه هایی که خود همدستان
ضحاکِ نشان به دوش بودند . تفسیر قلیان به هوا نیز که در اصل اشاره به آن چهار
عنصر اصلی یعنی : آب ، باد ، خاک و آتش دارد نیز از آن نکات قوتی بود که نمی توان
آن را نادیده گرفت .     

———————————————————————————————————————

به هر حال این نمایش از آن کارهایی نبود که پس از بیرون آمدن از سالن
مرا درگیر خودش کند بر خلاف دو کار قبلی پشتکوهی یعنی رساله گردش خون و حقیقت
العشق۱ در ذهنم باقی بماند . رساله گردش خون حتی اگر در شرایط نا مناسب
در نگارخانه ی نیمه آماده ی سابق مرحوم کوروش گرمساری و تنها برای بازبینی اجرا شد
ولی در آن لحظه که شمر با بغض خواست فرزندش را نبرند بغض هم  گلوی مرا فشرد . یا در حقیقت العشق زمانی که آن
به اصطلاح لنج برای  یافتن دختر پادشاه در
حرکت بود من هم یکی از مسافرین آن لنج شدم . اما در این کار هیچ کدام از آن لحظات
ناب دیده نشد حتی این نمایش یک کار روان هم محسوب نمی شد . شاید تنها به خاطر
تغییرات متعددی بود  که در طول کار بر این
نمایش وارد شده . این را از این جهت اشاره می کنم که  دو اثر قبلی پشتکوهی هر کدام یک یا دو بار بیشتر
اجرا نشدند و زمانی برای تغییرات متعدد نداشتند و هر دو از یکدستی قابل قبولی
برخوردار بودند . در نمایش حقیقت العشق هر چند بار که بعد از آن اجرای خوب در همین
سالن فرهنگ  کار را در قاب مانیتور می بینم
چیز تازه ای برای کشف دارد . در آن اثر چقدر خوب یک افسانه ی جنوبی به نمایش
گذاشته شده بود . چقدر خوب به چوب های بی جان  ، جان ببخشیده شد و چقدر مرگ
آن پادشاه درآخر اثر در ذهنم ماند بر خلاف مرگ مکبث که تنها برای جمع کردن نمایش
آنگونه ظاهر شد
.

*نام
این متن علاوه بر یادآوریِ نامِ اثر به نوعی انتقاد از نحوه دیالوگ گوئی شخصیت های
کار است و قصد توهین به هیچ یک از تماشاچیان آن اثر را ندارد .

۱.       نام کامل  این نمایش : حقیقت
العشق فی برهوت معرفت
است
.

| بدون نظر

با تشکر از بهشب عزیز برای دعوت من به این بازی .

ترتیب این کتاب ها به اولویت علاقه مندی نیست . به اولویت یاد آوری ذهنم است .

۱.مفاهیم کلیدی در مطالعات سینمائی ( در حال مطالعه – خدا داند کی تموم بشه) / سوزان هیوارد

۲.عقاید یک دلقک / هاینریش بل

۳.دفاع لوژین / ولادیمیر ناباکوف

۴.مجموعه داستان های همینگوی 

۵. کوپن تقلبی / لئون تولستوی

۶. خاطره دلبرکان غمگین من / گابریل گارسیا مارکز

۷. کشور آخرین ها / پل استر

یکی از کتاب هایی که تاثیر مهمی در نوشتن من داشت متاسفانه اسمش رو یادم نیست اما کتابی بود از مجموعه کتاب های ادبیات معاصر که یک نویسنده ایرانی اون رو نوشته بود که چند سال پیش خوندم .

من هم این دوستان رو به این بازی وبلاگی دعوت می کنم .

حنیر / پلاک ۶۶ / اپی نوروزی / گوج گنو / مهراب استدیو / رهبر امامدادی / گنجشکک اشی مشی


لطفاً نام هفت کتاب مورد علاقه و یا تاثیر گذار زندگی خود را بنویسید و هفت
نفر دیگر را دعوت کنید .


| ۱۱ نظر

مدتیست که بعضی چیزها را جائی یا حرفی یا قراری ندیده و نگفته و نرفته فراموش می کنم . فراموش کرده در کوچه ای پس کوچه ای جای غریبی می ترسم روحم اینجا و خودم آن دور تر ها به راهم ادامه بدهم…

| ۴ نظر

در بازه

باز هم پرنده است

در پرنده نیست

عبدالمالک ریگی را گرفتند . چه خوب . اما چه بد که تا چند روز دیگر او را هم می آورند توی تلویزیون ، دادگاه اعترافاتش پخش می شود ، خودش را وابسته به تمام دنیای غرب می داند و محاکمه می شود و  آدم را یاد تک تک افرادی می اندازد که بعد از انتخابات برای گرفتن حقشان توی خیابان آمدند و  نیامدند و به نا حق به زندادن افتادند و بعد …

باقی اش را تماممان از تلویزیون دیدیم. آیا حق کسی که یک عده را به راحتیِ آب خوردن در خیابان و بیابان قربانی اهداف خودش می کند با کسی که حالا گیریم در روز عاشورا سوت و کف زد یکیست ؟ هر دو با یک طناب باید مجازات شوند ؟ آیا الان هم کسانی هستند که ریگی را محارب بخوانند و  بنا به جایگاه  والایشان در خواست کنند که او را کمتر از پنج روز اعدام کنند ؟

«فالمراد
بالمحاربه و الافساد علی ماهو الظاهر هو الاخلال بالامن العام و الامن
العام انما یختل بایجاد الخوف العام» (المیزان، ج ۵، ص ۳۵۴)

 

در
هر صورت محارب به کسی گفته می شود که ؛ ۱- سلاح برکشد و ۲- ایجاد ناامنی
کند. این معنایی است که غالب مفسران قرآن آورده اند.

حالا خودتان قضاوت کنید . محارب چه کسی است؟

و احتمال می رود تا پایان محاکمه عبدالمالک ریگی حتی یک بار این واژه را در مورد او از رسانه ملی- دولتی و دیگر رسانه های فیلتر نشده نخواهید شنید .

و به یاد داشته باشیم که مجازات کسی که در خیابان شعار می دهد و یا حالا سوت و کف هم می زند برابر با کسی است که مدتی آزادانه هر که را بخواهد می کشد .

و شما آقای محترمی که هر روز از همه جا پرینت می گیری و برای روز مبادا بایگانی می کنی ؛ به خودت تلقین کن که ما هم همه چیز را فراموش خواهیم کرد ، حتی همان تصاویری که ماشین پلیس از روی مردم  عبور کرد .

| بدون نظر

ک : حالت خوبه حسین آقا ؟

ح :  خیلی ممنون .

ک : سر حال نیستی…!؟

ح :‌ نه .

ک : چرا … کسل به نظر می یای. مثل اینکه دیشب خوب نخوابیدی ؟ هان؟

ح :‌چرا آقا . دیر خوابیدم .

ک : ولی این حالتت حالت کم خوابی نیست . بیشتر دلخوریه تا کم خوابی . درسته ؟

ح : نه . دلخورم نیستم . 

ک : چرا . دلخوری .

ح : می گم آقا‌… بلا نسبت . بلا نسبت . بلا نسبت . این مردم پشته ی خراب شده معرفتشون از معرفت طاهره خانم خیییلی بیشتره .

ک : چه طور؟

ح ‌: شما امروز صبح سلام کردی  ؛ جواب سلام شما داد ؟

ک : دیدی که …

ح ‌: من دیروز سه مرتبه سلام کردم  جواب سلام من نداد .

ک : خب آدم یه بار سلام می کنه . اگه جواب نداد دیگه بهش سلام نمی کنه . دیگه تقصیر خودشه

ح :‌ دیگه تقصیر تقصیر اونه . شما گفتید .

ک ‌:من گفتم ؟ من گفتم یه بار .

( حسین سرش را نادم به زیر می اندازد و ماشین به مسیر خود ادامه می دهد … ). 

قسمتی از دیالوگهای بین حسین و کارگردان ( محمد علی کشاورز ) در فیلم ( زیر درختان زیتون ) در هنگام رفتن به محل فیلمبرداری . در صحنه قبل کارگردان و بازیگر فیلم در مقابل روستائی متروکه که اهالی آن به خاطر زلزله خانه های خود را ترک کرده اند ایستاده اند . کار گردان بلند به روستا سلام می کند . همان موقع جواب سلامی از روستا شنیده می شود و …


این روزها پر از حس دافعه ام . یا جواب سلام نمی دهند یا بدون خدا حافظی
می روند و بعد متهم می شوم به حرف های نزده . احتمالاْ مشکل از خود من است  یا همه شبیه طاهره شده اند .

| بدون نظر