مینا دختر سرگشته ی قصه ی ما نمی دانست نامش چیست ! برای چه زنده است . چه کند و چه نکند . جل المخلوق ! … خاله وسطیش معجون گیاهی برایش تجویز می کرد عمه وسطیش او را تشویق می کرد که برای فال قهوه پیش خاله بیگم برود .  پدرش به حافظ تفالی می زد و مادرش زار می زد که بچه ام از دست رفت ولی مینا که هنوز زنده بود و نفس می کشید !  مینای قصه ی ما از اون قهرمانها نبود که ریاضت بکشد اعتصاب غذا و یا شب زنده داری کند ، بر عکس تا جا داشت می خورد و خودش را خفه می کرد و تا نفس داشت خروپف می کرد اما هر وقت می خوابید با خود می گفت : می شه امشب شب آخرم باشه و بعد می زد زیر گریه و بعد به گریه می خندید . نمی خواهم داستان را کش بدهم چون کش که نیست کش بیاید … آخر وقتی خود مینا نمی داند که چه مرگشه من نویسنده ی پی زوری از کجا بدونم ؟!

نویسنده : فسیل زنده

| ۸ نظر

بعضی وقت ها مرگ آنقدر بی موقع و با نامردی تمام سر می رسد که هیچ وقت هیچ مهمان نا خوانده ای با این وضعیت به هیچ خانه ای نمی رود . چند سال پیش یکی از بستگان فوت کرده بود ، از همان ها که شاید یک بار هم ندیده بودم اش . گفتند چند روزی ناپدید شده تا اینکه جنازه اش را جائی پیدا می کنند و آخر مشخص نمی شود کار چه کسی بوده . فوت ها این طور عجیب و غریب در این خانواده زیاد بود و چه جوانها و پیرهائی که به نحوی با رفتنشان غافلگیر کرده بودند همگی را ، نمونه اش عمه خدا بیامرزم که سال پیش سه روز پس از زلزله بندرعباس  رفت از پیشمان ، او هم نسبتی داشت با همین خانواده ، خرافاتی نیستم اما همین چند روز پیش بود که گفتند پسر همان بنده خدائی که  نا پدید شده بود ، نا پدید شده و دو روز بعد درست مثل پدرش جنازه اش را پیدا می کنند . البته این بار عامل مرگ مشخص بود ؛ تصادف . راننده ای که زده و فرار کرده . بدتراز این خبر، دلم برای چند چیز سوخت یکی اینکه متاهل بود و دو دختر کوچک داشته و دوم اینکه مدتی بود اعتیادش را ترک کرده بود و به حال و روز سابقش برگشته بود . حتی سیگار هم نمی کشیده و  همه چیز را از اول شروع کرده بود .

***

عمه ام در محله ی خواجه اعطای بندرعباس زندگی می کرد . از زمانهای دور برای خودش همانجا خانه ای دست و پا کرده بود و مدتی هم ما مهمان یکی از واحدهای همان ساختمانش شده بودیم . قسمتی از کودکی من همانجا بود ، با خاطرات کمرنگی که در یک کیف کوچک مدرسه ای خلاصه می شد ، زمانی که هنوز سن مدرسه رفتن نداشتم . مدتی بعد برای همیشه ما از آنجا رفتیم و عمه ام ماند . خواجه اعطا از محله های قدیمی است که هنوز رگ و ریشه های از سنت های دور بندرعباس را می توان در آن دید . شنبه بود که خبر آوردند که فلانی مرده است ، عمه ام رو به دخترش می گوید : توی خواجه اعطا هر کس روز شنبه فوت کند شنبه بعد یک نفر را همراه خودش می برد . دخترش می خندد و می گوید : احتمالاً آقای فلانیست ، چند روزیست که سرما خورده . عمه ام در جواب گفت : نه ، اون مادر توئه …

شنبه ی بعد عمه ام فوت کرد .

پ ن ۱ : در موقع نوشتن یاد متنی از گنجشکک اشی مشی افتادم در اینجا .

پ ن ۲ : این متن را نوشتم که یادم باشد مرگ همین دو قدمی است .

| ۲۳ نظر

قبلاً ها پیامی برایم آمد چیزی شبیه به این :

صبر کردن دردناک است و فراموش کردن دردناکتر ، اما از این دو دردناکتر این است که ندانی صبر کنی یا فراموش …

مدتی پیش به این نکته ی اساسی فکر می کردم که مدتی است هیچ چیز خوشحالم نمی کند ، بعد به خودم گفتم که بدتر از آن این است که برای چیزی ناراحت نشوم . ناراحت نشدن بارها تلخ تر از خوشحال نشدن است احساس می کنم .

حالا نمی دانم خوشحال شوم ؟ ناراحت شوم ؟ فراموش کنم ؟ یا صبر … ؟!


| ۱۷ نظر

چند ماهی بود که زنم مرتب به من می گفت : یک روسری برام بخر یک روسری ! ومن هم هی پشت گوش می انداختم به طوری که پشت گوشم پر از روسری شده بود تا آنکه دیشب پری شب ناگهان در بساط روزنامه فروشی چشمم به فیلمنامه ی روسری آبی افتاد و بلافاصله روسری آبی را خریدم و به منزل بردم و به زنم گفتم : بیا این هم روسری .
بی صبرانه انتظار فریاد های زنم را می کشیدم اما زنم با نهایت خونسردی  کتاب را روی سرش گذاشت و پای آینه رفت و گفت :  رنگ دیگه ای نداشت ؟

 نویسنده : فسیل زنده

| ۲۳ نظر

چرا آدما ایتقدر ادعای انسانیت دارن ؟ وقتی فرق بین آدمو انسان رو درک نکردن ؟ / یک پیام از رضا

| بدون نظر

معمولا زمانی یک کاری رو انجام نمیدم که درمورد انجام دادنش با دیگران حرف بزنم / لی

| بدون نظر

امروز روز سینماست . گویند در این روز میزرا ابراهیم خان عکاسباشی که همراه مضفر الدین شاه به سفر اروپا رفته بود ، تعدادی از وسایل سینمائی را با خود به ایران آورد .  حالا همین دلیلی شده که ۲۱ شهریور ماه را در ایران به عنوان روز سینما می شناسند . به هر حال همین که در طول یکسال یک روز به سینما اختصاص داده شده فی نفسه عمل خوشگونی ست . اما تنها چیزی که همین خوشگونی را به کام همه تلخ می کنند وضعیت کنونی سینماست که اصلا قصد اشاره به آن را ندارم ، تنها کافیست سری به سینماهای شهر بزنید . خواهید دید که جه طور همین فیلمهای به اصطلاح طنز اشک شما را در می آورند . البته این وضعیت تنها در صورتی ست که شما از مخاطبان خاص سینما هستید و حداقل چند فیلم اروپائی را درطول عمرتان دیده اید ، متوجه خواهید شده که این تنها یک نمونه از وضعیت بغرنج سینماست . وضعیتی که نه تنها درمان دردی نیست بلکه خود درددیست بر  دردهای دیگر جامعه . البته پیش بینی همچین جمله ای از زبان جناب وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی که اگر در سینمای۱ کشور فرهنگ بسیجی وجود نداشته باشد آن سینما را با خاک یکسان می کنیم هم دور از انتظار نیست  . چون وزیر محترم علوم هم چند وقت پیش در مورد دانشگاهها همچین جمله ای را بیان کرده اند . به هر حال این روز را به تمامی اهالی سینما و دوستداران آن تبریک می گویم …


۱ – منظور تمامی جنبه های سینما اعم از پیش تولید ، تولید وپس تولید  است .

پ. ن : سال گذشته در همچنین روزهائی بود که با تعدادی از اهالی سینما عکسی یادگاری گرفتیم که می توانید آن را در اینجا ببینید .

پ . ن ۲ : یکی از کارهای قدیمی ام را گذاشته ام در پست قبل .

خاطره : چند روز پیش برادرزاده ام که هفت سال بیشتر ندارد رو به من گفت : عمو یه فیلم بساز که من هم توش بازی کنم . می خوام نقش یه نفر رو بازی کنم که تیر خورده افتاده روی زمین ، بعد میاد بلند شه یکی میاد یه تیر خلاص بهش می زنه دیگه میمیره . ( به ۱۰ ثانیه هم قانعه  :) )


منبع عکس *

| ۱۷ نظر

در دورترین فاصله موجود تو برایم دست تکان می دادی ومن حرفایت را خوب گوش میدادم و گویی که قرار نیست تو حرفایم را بشنویی پس همچنان دور باش دور دور / امان / یک کامنت خوب در اینجا

| بدون نظر

برای اینکه سختی نکشی باید خیلی سختی بکشی ….. / بسی حالمان گرفته است

| بدون نظر

***

۱-ماه رمضان تمام شد و هیچ چیزی درمن تغییری نکرد . حتی وزن هم کم نکردم  .
۲ – سالی یک دوست را به خاطر سوء تفاهم از دست می دهم . ۸۷ به خاطر یک خبر ، ۸۸ به خاطر رایت نشدن یک دی وی دی و ۸۹ هم به خاطر نرسیدن یک اس ام اس که در همین ماه رمضان اتفاق افتاد . اگرچه با تمامشان در رابطه هستم و هنوز دوست من محسوب می شوند ، اما احساس می کنم دیگر با من مثل روز اول بر خورد نمی کنند ، ای کاش همه ی ما قبل از هر تصمیمی با طرف مقابل حرف می زدیم و بعد با قطعیت در رفتارمان تغییر ایجاد می کردیم . نمونه ی همین اتفاق هم جلوی خودم بین دو دوست تزدیک پیش آمد . از هر دو طرف خواستم که با هم حرف بزنند اما هر کدام طرف مقابل را مسئول مشکل پیش آمده می دانستند .
۳ – در ایام ماه رمضان فرصتی شد تا با آقای شهیدی صاحب کتاب فروشی مجتمع سیتی سنتر کمی حرف بزنم . رمضان امسال برای اولین بار صدای ربنای شجریان هم در همان مجتمع سیتی سنتر می شنیدم . در یکی از همین ملاقات ها آقای شهیدی دو کتابی که چند سال پیش در بندرعباس ترجمه و در انتشارات خودش چاپ کرده بود را نشانم داد . البته نسخه ای از آنها را هم به خودم داد  که در عکس پائین آن را می ببینید . اگر چه کتابی را هم در سال ۶۷  ترجمه کرده بود که نسخه ای  را همان لحظه در دسترس نداشت .


| ۴ نظر