تمرین کلاسی نقد نویسی باعث شد تا این متن نوشته شود ، نقدی است روانکاوانه بر نمایشنامه ملکه زیبایی لی نین ، نوشته‌ی مارتین مک دونا(ف) ، نویسنده ی ایرلندی که چندین اثر وی و سایر نویسندگان همنسل وی در برادوی اجرا شده است.  [ادامه مطلب …]

| ۱۲ نظر

آخرین اثر اکران شده ی مرجان ساتراپی که آن را به همراه  ونسان پارونو کارگردانی کرده است ، داستان مردی به نام ناصرعلی خانرا روایت می کند که در سن چهل و یک سالگی ازدواج کرده و در غم از دست دادن معشوقه ی دوران جوانی اش  «ایران» روزگار خود را با موسیقی می گذراند . او که با ویولون استادش که در شیراز موسیقی را پیش او فرا گرفته این دوران را گذرانده و تنها نوای غم انگیز دوران عشق از دست رفته اش را در بیست سال دنیاگردی می نوازد ، بر سر مشاجره ای که بین او و همسرششکل می گیرد ، ویولونش را از دست می دهد . همسرش با خشونت ویولن یادگاری او را به زمین می کوبد . ناصرعلی خان که دربدر به دنبال ویولونی برای جاگزین کردن آن است به رشت می رود ، ویولونی پیدا می شود اما هرگز [ادامه مطلب …]

| ۶ نظر

” آزادی یه نفر ” داستان آزادی یک نفر نیست ، داستان راننده ی پیریه که هنوز دربند همین خرده کرایه هاست .

| ۴ نظر

وقتی مُرد حتی پارچه ای برای کفنش نبود ، لخت و عور وسط یه بیابون افتاده بود روی زمین ، به خودش گفته بود ، وقتی که مُرد سعی می کنه درخت بشه ، یه درخت که اگه میوه نداشت حداقل یه سایه ای ، چند تا شاخه واسه زاییدنِ یه خورده برگ …
اما خب یادش نبود ، آدما وقتی تموم میشن ؛ می پوسن و می گندن و …
درخت تو ذهنشون یه خاطره است ، یه آرزو …

| ۶ نظر

يه آدم غمگين رو شبونه بردن تو يه بزرگراه تازه آسفالت كرده . اين هي غلط زد و هي خوابش نبرد …

| ۴ نظر

خون ها خواب ها را باطل می کنند و خواب ها حسرت هایی که با ما بزرگ شده اند .

| ۲ نظر

من هنوز تو کفت ام
صابونکم
لیز می خوره
همه ی پول های دنیا
چرکه کف دسته
می ره از کفت
پاک میشه
صابونش خعععععلی خوبه
همین سال جهاد
نه همین چی…
تک زبونمه ها
یه لحظه اروم بگیر ، نه …
تولید وحدت مبارک
گفتی سال چی بدنیا اومدی ؟

| ۶ نظر

می رسم کنار ایستگاه تاکسی ها ، آخرین تاکسی زرد رنگ هم مسافرانش را سوار کرده و راه می افتد ، تاکسی دیگری نیست ، همان موقع پرایدی کنار ایستگاه تاکسی ها ، کمی عقب تر می ایستد ، یک پراید نقره ای هم جلوتر ایستاده .
من :‌ترمینال ؟
راننده :‌ هزار تومن میشه ها ؟
من : هزار تومن ؟ یک هفته پیش پونصد تومن بود !
راننده : خدا رحمتش کنه ( چیزی توی همین مایه ها)، گذشت . اصلا نمی صرفه با این ترافیک پونصد تومن .
من : اگر اینجوریه پس روزهای معمولی باید ۲۰۰ تومن بگیری .
سوار نمی شوم . باقی مسافرها هم سوار نمی شوند، فقط یکی از ماشین ها مسافر می زند و حرکت می کند . یکیشان هنوز سر حرف خودش هست ، مثل راننده قبلی که به سختی چند مسافر پیدا کرد . چند دقیقه ای می ایستیم . کسی مایل به هزار تومن دادن نیست . ماشینی می ایستد چند نفر سوار می شوند ، انگار او با همان قیمت همیشگی می برد ، سوار می شوم .
پسر جوانی که عقب نشسته : گفت سوار ماشین غریبه ها میشید اما سوار ماشین ما نمی شید ، بهش گفتم همین شماها رحم نمی کنید .
من : خوب شد هیچکی سوار نشد .
دختر جوان : امروز یکی از همین مهمونای نوروزی بچه ی دوماه اش رو توی ماشین جا گذاشته بود . شوهرش اینقدر تو خیابون زدش که دیگه نمی فهمیدم این خون که داره میاد از چشمشه یا دهنش یا دماغش . وسط خیابون اینقدر کتک زد زنش رو . 
بحث های مختلف مسافرها بالا می گیرد هرکسی برای خودش چیزی می گوید . دختر جوان که عقب نشسته به یکی از مسافرها آشنایی می دهد .
دختر جوان :‌ این قایقه که غرق شد چهار نفر مردن مال پسر عموم ( یه چیزی شبیه به همین )میشه . با فلانی ( اسمش را یادم نمی آید) شریک بودن .
راننده :‌ همین که چند تا مشهدی بودن ؟
دختر جوان :‌ آره … 
دختر و پسر جوان دو جای مختلف پیاده می شوند ،  یک مسافر نه چندان متعادل هم هست که به هر راننده ای که به دلش ننشیند بد و بیراه می گوید . یک جور مایه آبرو ریزیست ، سرش را گاهی از پنجره بیرون می آورد و به عابرین یا ماشین ها چیزی می گوید . 
نزدیک های محل مورد نظر پیاده می شوم . یکی از هم دانشگاهی ها که حالا گذرش به این ور ایران افتاده منتظر من است ، سن و سالی دارد و خیلی با تجربه تر از من است توی این دانشگاه های هنر . می بینمش ، می رویم لب دریا می نشینیم و از خاطراتش میگوید . کمی دور تر از ما توی تاریکی لب دریا دختر و پسر جوانی دارند به شدت همدیگر را ماچمالی میکنند ، کمی این طرف تر سپاه جنگ شادی راه انداخته تا ملت حال کنند ، صدایش را می شنویم . دختر و پسر جوان هم مشغولند ، دارند حالش را می برند . 

پ . ن : دیالوگ ها دقیقا همین ها نبود اما سعی کردم دقیقا منظور ها و مفاهیم را منتقل کنم . 

| ۸ نظر

قصد نداشت آن روز صبح آرایش کند . به نشانه ها اعتقاد داشت و به خودش گفته بود این نشانه ی خوبی نیست که با سر و روی آرایش کرده برود سر آن قرار . همان چند روز قبل که از دادگاه بیرون آمده بود ، اشک ریخته بود و اشک ها آرایشش را بهم زده بودند ، از کنار دیوارهای نقاشی شده ی خیابان اصلی دادگاه که گذشته بود به خودش گفته بود که دیگر هیچ کس ارزش این را ندارد که او بخاطرش آرایش کند . به خانه ی پدرش هم که رسید گریه کرد ؛ توی اتاق قبلی خودش که حالا شده بود انباری ِ وسایل دوست داشتنیِ بدرد نخور . همان وسط اتاق بین اسباب و وسایل جائی را باز کرد و دراز کشیده بود و تا فردای همان روز همانجا بین خواب و بیداری غلط زده بود ، گاهی اشک ریخته بود و به این وضعیت اش فکر کرده بود.
همه ی چیزهایی که باید بر می داشت را برداشته بود . فقط حرفی را که پدرش شب گذشته گفته بود را به خاطر نمی آورد . توی راه کمی فکر کرد ، نگرانی ته دلش را چنگ زد . نمی دانست دلیلش چیست . تا قبل از اینکه تاکسی کنار  پایش بایستد کمی فکر کرده بود و به خودش گفته بود نگرانی اش حتماً مربوط به قرار امروز می شود . تاکسی که ایستاد فهمید قبلاً با این قضیه کنار آمده و نگرانی اش چیز دیگریست . به خودش گفته بود دیگر نیازی به او برای تیکه کردن ندارد . خودش توی این چند سال توانسته بود پولی پس انداز کند . بعد یادش آمد همان کسی که دیگر احتیاجی به بودنش نیست این کار را از طریق یکی از همکارانش که همسر او هم توی همان آرایشگاهی که حالا مشغول است پیدا کرده . اما فراموش کرد به راننده بگوید که نگه دارد و بعد مجبور شد مقدار زیادی از راه را پیاده تند تند برگردد تا به محضر برسد . وقتی رسید متوجه شد که مرد مدت زیادی است زیر درخت کُنار کنار محضر ایستاده و دارد عرق هایش را پاک می کند . برای نزدیک شدن استرس داشت . انگار برای اولین بار بود که او را می دید .
– دیر کردی . سلام
نگاهی به چهره ی مرد انداخت ، در چهره اش نگرانی دیده می شد . جواب سلامش را نداد . حتی نگفت توی راه به چه چیزی فکر می کرده که باعث شد دیر به آنجا برسد .
شناسنامه هایشان روی میز بود و گواهی دادگاه هم کنار شناسنامه ها . هر دو جلوی دفتردار نشسته بودند .
– سند ازدواج ؟!
دنیا روی سرش خراب شد . اصلاً دوست نداشت یک داستان تلخ را دوبار تکرار کند . انگار برای عمل سنگینی بدون بیهوشی وارد اتاق عمل شوی و بعد بگویند برو فردا بیا . آنموقع بود که فهمید پدرش شب قبل گفته که صبح یادش بیاورد تا سند ازدواج هم به او بدهد . دلشوره ی توی راه هم بی مورد نبود . شوهرش سرش را انداخته بود پائین و داشت با ریموت دزدگیر ماشینش بازی می کرد . انگار او هم راضی نبود و عکس العملی نشان نداده بود . مرد در کنار او  بی غیرت تر از آن به نظر می رسید که بخواهد کاری بکند . همین بی غیرتی مفرطش حالا او را کشانده بود توی محضر . همیشه هیچ مخالفتی نداشت و معمولاً برای هیچ چیز عصبانی نمی شد . شناسنامه اش را از روی میز برداشت و به هوای رفتن و فردا برگشتن از محضر  بیرون رفت . پائین پله ها کمی ایستاد و به این رفتار شوهرش فکر کرد ، به اینکه شاید اسم رفتارهایش بی غیرتی نبود و او برای این عکس العمل ها اسم نامناسبی پیدا کرده بود . مرد پشت سرش از پله ها پائین آمد و مثل همیشه که هر جا می رفتند بعد از او بیرون می آمد . نگاهی به چهره ی مرد انداخت . هیچ ادعائی پشت نگاهش نبود .
-حالا چه کار کنیم ؟
دوست داشت به شوهرش بگوید : هیچی ، بریم . اما حرفی نزد .

| ۴ نظر

مردی یک عمر ایستاد ؛ پاهایش برای همیشه خواب رفته بود.

| بدون نظر