تاریخ درس خوبی نبود
که معلم قرآن و دینی و عربی و پرورشی
شد معلم هنر
– اسب، خودش بیاید پای تخته
– تو گوسفندی
هر روز سر صف تکرار می کردیم
و مدیر باغ وحش، یک بار گورخری را آنقدر زد
آنقدر زد گوشه ی حیاط که سیاه شد
ـ آقا اجازه ما تکراری سروده شده ایم
رام کننده که تسیبحش را می چرخاند
گوساله‌ها را فرستاد سر کلاس
اما هیچ
گاوی
ظهر به خانه بازنگشت
گفتم : تاریخ درس خوبی نبود
بیا کریم خان را قدم بزنیم

پ.ن : این شعر دیگر شعر من نیست  :)

| ۶ نظر

نمایش(من خدا را دوست دارم) به کارگردانی عبدالمحمد سالاری  از بندرلنگه به جشنواره فجر راه پیدا کرد.
در این بین کارگردانی دوم به عبدالمحمد سالاری
بازیگری زن دوم به راضیه سالاری
بازیگری مرد سوم به بهنام پانیزه
بهترین موسیقی به محمد داستان از این نمایش تعلق گرفت. با آرزوی موفقیت برای این گروه در جشنواره فجر.

 عکس : مجید جمشیدی 

| ۴ نظر

۱- در ایران هر ماشینی علاوه بر تاکسی می تواند مسافرکشی کند، رسمی است که معلوم نیست از کی باب شده، یعنی شما هر شخصی اعم از معلم، کارمند، مغازه دار، بانشسته و … باشید می توانید با پیکان، پراید، پژو، سمند و … در کنار تمام گیر و گرفتاری های مالی، آب باریکه ای هم با ماشینتان داشته باشید که بتواند گوشه ای از مخارجتان را تامین کند.
۲- از خانه‌ی رفیقم می‌زنم بیرون، آنجا که بودم کم‌کم نشانه های سرما خوردگی داشت خودش را نشان می داد، می خواستم هر چه زودتر برگردم تا کمی از این وضعیت خلاص شوم. توی ایستگاه بیش از نیم ساعت ایستادم که شاید اتوبوس‌های ولیعصر برسند، خبری نشد، آخرین اتوبوسی هم که آمد در نوع خودش نوبر بود. مسیری گنگ و دور، تنها با یک مسافر زن که یک پتوی گلبافت را داشت با خودش می برد.
۳- اتوبوس را بی خیال می شوم. می‌روم سر خیابانی که بشود مسیر را با تاکسی رفت. از تاکسی هم خبری نیست، تا اینکه دو جوان دیگر کنارم می ایستند. آنها هم با من هم‌مسیرند،  چند لحظه بعد پراید قدیمی قرمزی جلویمان ترمز می زند.
– هفت تیر؟
اشاره می کند که سوار شوم. سوار می شوم. اواسط راه از دو جوانی که عقب نشسته اند می پرسد که خورد دارند یا نه؟ جواب مثبت می دهند، دو تا پانصدتومانی می دهند به دست راننده . بعد می رسید به من. من هم جواب مثبت می دهم و پانصد تومانی را می دهم دستش.
مسیرش را کج می کند از سمت دیگری برود، بعد وسط راه کناری می ایستد.
-ببخشید، بذارید یه لیتر بنزین بریزم تو باک.
پیاده می شود که بنزید بریزد توی باک. چیزی از جعبه عقب نصیبش نمی شود، دوباره سوار می شود. (انگار از همان اول می دانسته چیزی در جعبه عقب نیست)
-خوبه شما مشکلتون بنزین نیست. (یک چیزی توی همین مایه ها)
می خواهد سر حرف را با شوخی باز کند، دو جوان عقب با هم ترکی حرف می زنند و کاری به راننده ندارند، مسیرش را به سمت پمپ بزنین تغییر می دهد.
۴- جلو پمپ بنزین می ایستد. همان پانصد تومانی هایی که خودمان دادیم بهش را بر می دارد برود بنزین بزند، راننده ای که حتی پول بنزین مسیر رفتن تا خانه اش را ندارد، به امید اینکه مسافرها خورده داشته باشند سوارشان می کند که حتی نخواهد مبلغی را به عنوان باقی پول پس بدهد. سوار که می شود دوباره می خواهد سر بحث را باز کند که شوخی هم کرده باشد. اما یادش نیست که این جمله را قبلا گفته. به گفته ی خودش هشتاد و دو سال سن دارد. با خنده می‌گوید:
– خوبه شما مشکلتون بنزین نیست.
۵- ذهنم گاهی عجیب معادل سازی می کند، یاد انقلاب ها می افتم. به این فکر می کنم به اینترنت رسیدم وبلاگم را بروزرسانی کنم و این چند خورده روایت کوچک را بنویسم.
۶- دوباره به این فکر می کنم برای رسیدن به خانه اش چند نفر دیگر را باز بی هیچ پشتوانه ای سوار می کند تا پول باقی بنزینش را از آنها بگیرد که احتمالا خورده داشته باشند. اگر هیچ کدام از مسافرها پانصد تومانی نداشتند چه؟

| ۲۰ نظر

ایرانی‌ها قهرمان خودزنی و خود سوزی اند، سلطان خشمهای آتشین و در براندازی حکومت حتی با تجاوز خارجی و با پایمال شدن ناموس ابایی ندارند. آنها در بر اندازی امنیتی ترین حکومت های تاریخ ید طولایی دارند.
گارد جاویدان هخامنشیان دومین سازمان نظامی طول تاریخ بشر است، اما زمانی که فساد و ظلم بر گرده ایرانیان گرز می کوفت. خشمی آتشین ایران را فراگرفت ایرانیها  بر چشمهای اشکبار خود خنجر زدند. چشمهایی گریان وخونین از تجاوز به میهن. اما شاه را همراهی نکردند و دست به سلاح نبردند.
ساسانیان نیز همینطور از بین رفتند و ایرانی دژخیم  عرب را بر ظلم داخلی ترجیح داد، خوارزمشاهیان در برابر مغول نیز همینطور.
از این به بعد چطور؟؟؟؟
صبر ایرانی که به سر آید خودزنی  می­کند و مثل ققنوس در آتشی که با پا می­کند خود را و همه چیز را می سوزاند وطن را و این بزرگترین تراژدی تاریخ است.
فرقی نمی­کند در این آتش مادر کودک و همسر و عشق همه می­سوزند چون هیزم، شاید خشک شاید تر، سوختن مهم است. و خشمی همه سوز.
امروز شنیدم که صرافی می گفت: مردم به عمد گرانتر می­خرند که جو روانی بازار فروش گرانتر در فردا را تضمین کند و کسی نمی پرسد چرا دلار ۳۵۰۰ تومان و چرا پول ملی مفت.
امروز یکی از روزهایی است که فرصت داشتم صدای سم اسب اسکندر، شیهه سپاه مغول وقهقهه اعراب وحشی را بشنوم. امروز پانزده درصد حیثیت ملی ایرانیان توسط ایرانیان تاراج رفت. فردا برای سیر کردن شکم به تیمار اسب های خسته مغول خواهیم رفت همانطور که امروز دختران و پسران ما که برای کسب دانش به غرب رفته اند دیگر نمی­توانند هزینه های زندگی را تامین کنند و ما مردان ایرانی سرمست از همراهی  و همکاری هستیم برای تاراج میهن و برای اینکه صاف کنیم جاده ای برای تهاجمی دیگر. آنها که می­دانند در گوشه ای خواهند نشست شاید مشاورین مهاجمین باشند  اما نالانند. آنها که نمی­دانند و شاید در طویله برای مهاجمین کار می­کنند. اما همه در نهایت  به دلار  دشمن زندگی خواهند کرد. همه در بر پا کردن این آتش سهیم هستیم  در این لحظه تاریخی حضور داریم. کجایند آنها که برای ایلغار مغول نمایشنامه می نوشتند. مغول پشت دروازه های ماست کنار باور های ما. کجایند آنها که از حمله اعراب شرمگین بودند. صدای قهقهه خالد بن ولید را نمی شنوید. امروز همه  هستیم در ورقهای تاریخی برای فردا کنار داریوش سوم که اسباب فرار را فراهم نموده است. کنار یزدگرد در آسیاب بادی. کنار سلطان حسین صفوی و کنار شاه سست عنصر خوارزمشاه. گوشهایم از هم اکنون پر است از صدای شیون مادرانی که فرزندانشان در آتشی اتمی سوخته اند. از صدای گریه کودکان گرسنه ای که پدر را در خون غلتیده دیده اند. صدای ناله های زنانی که آوار تنهایی و تجاوز بر سرشان خراب می شود. چشم هایم خانه هایی را می بیند که دیروز چراغشان به عشق روشن بود و امروز دیوارشان به اتش موشک. در نهادم اما تنها به بر پایی آتشی می اندیشم که همه چیز را بسوزاند و نمی دانم که چطور نیندیشم به صبری که لبریز شده است. 

ای کاش شاهان نصایح سعدی را گوش می دادند که گفت :

کنون دست مردان جنگی ببوس   نه آن دم که دشمن زند طبل و کوس

همه نفس های دنیا برای نفس هایی که نیاز دارم کمه.

نویسنده : شهریار اوشیدا

| ۱۲ نظر

خانمه سر چهارراه نمی دونست اشکاشو پاک کنه یا از ازدحام شلوغی و ترافیک ماشینش رو در ببره. (واقعی)

| ۴ نظر