نوشته ام را با طرح یک سوال مطرح می کنم.
– آیا حضور افراد مختلف از قشرهای گوناگون جامعه برای ثبت نام در نامزدی ریاست جمهوری خبر از یک شرایط دموکراتیک می دهد؟ یا بهتر است بگویم آیا هر شخصی که به خودش اجازه می دهد در انتخابات ریاست جهوری ثبت نام کند از هر طیف و طبقه ای، اتفاق خوش یمنی محسوب می شود و آن را باید به فال نیک گرفت؟

جواب نگارنده خیر است. چیزی که بیش از هر چیزی به چشم می خورد، کارد است و استخوان. کافی است فقط سری به خبرگزاری های داخلی و خارجی بزنید. ببینید چگونه برخی افرادِ کارد به استخوان رسیده، شده اند سوژه و مضحکه عام و خاص. یکی از عکس هایش را همان روز اول خودم در همین فضای مجازی به اشتراک گذاشتم. عکس شخصی که خودش را بهروز وثوق معرفی کرده بود. چه می شود شخصی کفن پوش پا به عرصه رقابت می گذارد؟ چه می شود روز سوم سر وکله ی امام زمان پیدا می شود؟
اینکه بی سوادی و فقر فرهنگی از سر و کول جامعه بالا می رود جای خود دارد اما چیزی که بیش از هر چیزی به چشم می آید این است که کارد رسیده به استخوان. هر شخصی در هر صنف و طبقه و جایگاهی دلش برای شرایط مملکتش می سوزد و می خواهد وضع را بهتر کند. انگار همه در ناخودآگاه خود می دانیم که شرایط بدتر و پیچیده تر و وخیم تر از پیش شده و آنقدر مملکت خالی از افراد دلسوز و قابل اعتماد است که باید هر کس به فراخور توانایی اش آستین همت را بالا بزنند (انگار تنها راهش هم رسیدن به صندلی ریاست جمهوری است ولاغیر)
و اینجاست که چند اتفاق می افتد:

۱- دلمان برای تک تک افرادی که برای ثبت نام ریاست جمهوری اقدام کرده اند می سوزد. افرادی که پی سوژه شدن را به تنشان مالیده اند. یا اصلا آمده اند که سوژه شوند.
۲- سوالی پیش می آید که : – آیا اینها نمی دانند عین آب خوردن از طرف شورای نگهبان رد صلاحیت می شوند؟ (و آیا اصلا شورای نگهبان واقعا به بهترین نحو افراد را مورد بررسی قرار می دهد؟ اگر اینگونه است پس احمدی نژاد از کجا پیدایش شد که حالا نه چهره ی قابل قبولی بین مردم است و نه بین آنهایی که چهار سال پیش به او رای دادند و سنگش را به سینه می زدند)
۳- دلمان برای مملکتمان می سوزد مثل همیشه، که شرایط با مردم بیچاره چه کرده است!
۴- بگذاری برای همیشه خودت را از این شرایط مسخره بکنی و بروی یک کشور دور. درست مثل یکی از همکلاسی های قدیمی دوران دانشگاه، که حالا رفته کنار یکی از دریاچه های کشورهای اروپایی و عکس هایش را در فضای مجازی منتشر کرده و خیال خودش را راحت. شخصی که چهار سال پیش بی هیچ دلیل منطقی به احمدی نژاد رای داد و حالا کاری ندارد گرانی و هزار کوفت و زهرمار چطور پایش را روی گلوی ملت گذاشته… و چه طور یک عده کفن پوش و امام زمان شده اند آمده اند مملکت را نجات دهند. چه طور؟

*عنوان نوشته بخشی از ترانه ی محسن نامجو به همین نام است.

| ۸ نظر

گاهی وجود مرگ به انسان احساس آرامش می ده.

| ۴ نظر

۱- هنوز از شُک نمایندگی هارد در نیامده ام. احتمالا به خاطر صدمه ای که دیده هارد شامل گارانتی نشود. پایه ریکاوری اطلاعات چیزی بیش از هشتاد تومن است . دارم به خوابگاه فکر می کنم و چند چیز دیگر، مادر تماس می گیرد که یک خبر خوب دارم. احساس می کنم واقعا خبر خوبی است. می گوید اخطار واگذاری خط همراهت آمده. می شود قوض بالا قوض. 
۲- داریم از سر چهارراه ولیعصر رد می شویم. صحنه به غایت سورئال است؛ کارگرها دارند توی چاله هایی که اطراف چهارراه کنده اند کار می کنند. صدا و آلودگی به حد اعلا رسیده است.  ماشین ها از چهار طرف چهارراه تا بیشترین امکان به هم نزدیک شده اند. مردم هم همخط ماشین ها جلو آمده‌اند. همه چهارراه تبدیل شده است به یک رینگ بوکس که ماشین ها و مردم محدوده اش را مشخص کرده اند. یک تاکسی سبز رنگ و یک موتورسوارٍ کلاه کاسکت دار با هم تصادف کرده اند. هر دو پیاده شده و همدیگر را تا می توانند آن وسط می زنند. مردم و پلیس دارند نقش رینگ بوکس را ایفا می کنند. موتور سوار بیشترین مشت ها را می زند. چون کلاه ایمنی دارد راننده تاکسی دیگر جایی را پیدا نمی کند برای حواله کردن مشت ها و لگدها. 
۳- یکی از اساتید در کلاس های نقد گفت برای بخش های مختلف نقدهایمان شماره نگذاریم. اینجا خیلی خوب است. البته خب این متن هم نقد نیست.
۴- ظهر رسیده ام جایی. خستگی امانم نمی دهد. چشمانم بسته می شود. همان موقع دوستانی مشغول ظرف شستن می شوند. صدای دیگ و قابلمه به راه است. کسی حواسش نیست انگار خوابیده ام . بیدار می شوم. دیگر خوابم نمی برد. 
شب یکی از شویندگان ظرف خواب است. دارم حرف می زنم. اطرافیان هی می گویند هیس. بدترین چیز همین است که وسط حرفت به هر بهانه ای حرفت را قطع کنند. اندکی بعد هیس کننده می خوابد و طرف مقابل حرف هایم، صدایش هنگام حرف زدن از دفعه قبل بالاتر می رود. نه  شوینده ی ظرف بیدار می شود و نه هیس کننده. 
۵- شخصی را می شناسم که مدتی است اسهال دارد. 
۶- روز پنج شنبه است. یکی از بچه ها زنگ می زند که بازداشت شده. آنقدر قضیه الکی و خندده دار است که حتی نمی شود فکرش را کرد. در مملکتی که می زنند زندانی می کشند حالا یک نفر را به جرم احمقانه ای گرفته اند. می خواهند زندانی اش کنند. درکش برایم سخت است. بلند می شویم می رویم با دوست دیگری دنبالش. با حضور شخص دیگری مشکل حل می شود. برگشتنی خسته می افتم روی تخت.
۷- سال گذشته با دوستی در مورد فعالیت های هنری اش حرف زدم. انگار چیدمان و نحوه گفتن واژه هایم درست نبود که به یکباره بهم ریخت و گفت :« من نمی خوام مثل شما فیلم های مزخرف بسازم» یعنی منظورش این بود که نمی خواهد رزومه اش را با فیلم های مزخرف پر کند. حرفی نداشتم بزنم. یک سال نشده هنوز که با شخص دیگری مثلا داریم بحث های سینمایی می کنیم اندرباب فیلمنامه. بحث جلو که می رود برافروخته می شود و می گوید : « حالا که تو فیلم های مزخرفی ساختی…» یک چیزی توی همین مایه ها، یاد یک سال پیش می افتم. آدمها در عصبانیت رک تر می شوند.
۸- گاهی حس می کنم دارم در حوضچه ی اکنون غرق می شوم. گاهی به خانه ی نداشته ام فکر می کنم.
۹- یار از دستم ناراحت است.
۱۰- همین.

| ۲۱ نظر