هر عطسه، شلیکی‌ست که خودم را نشانه می‌روم. مردن، زنده شدن.

| بدون نظر

لعنت به روزگاری که توی اون دیدم چهار تار دیگه از موهات هم سفید شده. لعنت.

پ.ن: امشب موقع دست آوردن توشون فهمیدم.

| ۳ نظر

من یک خشم ناشناخته دارم که جدیدا می‌فهمم هست. و به طور ناخودآگاه در فیلم‌هام، در رفتار‌های عادی روزانه‌م، در فعالیت‌هام‌ در شبکه‌های مجازی  خودش رو نشون می‌ده. من یک خشم فروخورده‌ی پیر‌ دارم که نمی‌دونم دقیقا چند سالشه، و شاید در اولین تحریک توسط یک محرک خارجی خودش رو نشون بده و با هر بار نمودش جوون و جوون‌تر بشه..من یک خشم فرو خورده‌ی پیر دارم.
صدای موزیک گود فلینگ… تیتراژ پایانی

| بدون نظر

تمام کسانی که سال ۹۳ وجود بخش استانی جشنواره فیلم اردیبهشت را مانع شدند، حتی علیه‌‌اش کلامی‌ گفتند و نوشتند در جنایتی به نام قتل سینمای استان هرمزگان دستشان خونی‌ست.
و دهشتناک زمان حال است که زبانشان دراز است که سینمای استان مرده و به حالت رکود در آمده. شمایی که آن زمان نبود بخش استانی را لایک می‌کردید، الان متر به دست گرفته‌اید که قد و قواره فیلمساز بودن این و آن را برانداز کنید. سینما بیش از هر چیز از ناآگاهان به عرصه‌ی سینما ضربه خورده.

| بدون نظر

نمیدانم کجا و چه کسی، اما دقیقا زده بود وسط خال. گفته بود: «من آدم غایب جوابی هستم. همیشه یک هفته بعد از دعوا، توی حمام زیر دوش جواب مناسب به ذهنم خطور میکند». انگار یکی از مهمترین ویژگیهای مرا بدون اینکه همه این سالها به آن توجه کرده باشم یک نفر صاف توی رویم گفته باشد. شاید یکی از مهمترین دلایلش این است که من همیشه به جای آماده کردن جواب‌های دندان‌شکن در حال گپ زدن با آدمهایی هستم که کاراکترشان را از دنیای واقعی برداشته‌ام و در ذهنم دارم با آنها حرف می‌زنم. حرفهایی گاه معمولی و دم دستی. یعنی اگر شما هفت میلیارد آدم روی این کره خاکی داشته باشید من می توانم از تک‌تکشان یک کپی در ذهنم درست کنم و با آنها بشینیم به گپ زدن. گپ زدن‌های بی هدف و بی دلیل. خب وقتی شما با کپی یک نفر در ذهنتان (که قطعا مطیع آن چیزی‌ست که شما در تخیلتان طرح ریزی کرده‌اید) گپ می‌زنید کارتان به بگومگو در بحث‌های پیچیده فرهنگی، هنری، اجتماعی و غیره نمی‌کشد. و شاید از طرفی اصلا برایتان جالب نباشد مدام در حال زندگی کردن در گذشته‌ای باشید که ذهنتان هر روز در حال بازسازی و تصحیح آن است و یا در در حال خیالپردازی برای آینده‌ای هستید که احتمال رخ دادنش خیلی خیلی کم باشد.

قبل از اینکه به عمق فاجعه پی ببریم یک فلاش‌بک کوچک به دوران کودکی‌ام می‌زنم. بخش اصلی قصه در آنجاست. حدودا سه چهارساله بودم، هر روز با همان کیف کوچکی که عکس سه بچه خرس روی آن نقش بسته و با مدادرنگی‌هایی که از برادر بزرگترم گرفته بودم، با مادرم تا سر خیابان می‌رفتم و خواهرم را به سرویس مهدکودکش می‌رساندم. به روایت مادرم، یک روز آمده‌ام خانه و از کیف و کفش مربی مهدمان تعریف کرده‌ام. یا کلا در مورد رویدادهایی که در مهد برایم رخ ‌داده چند باری حرف زده‌ام، تمام و کمال. ولی من بعدها با این واقعیت دهشتناک روبرو شدم که اصلا خواهرم مهدکودک نمی‌رفته. او را می‌فرستادند کلاس زبان و آن هم سرویس کلاس زبانش بوده. و بعدتر واقعیت دهشتناک‌تر دیگری دستگیرم شد که من اصلا مهدکودک نمی‌رفتم. و تمام این داستان‌ها بافته‌ی ذهنم بوده و بس. فقط چندباری هم بعد از این آیین صبح‌گاهیِ رفتن تا سر خیابان، در مسیر برگشت رفته بودم خانه همسایه کمی نقاشی کشیده بودم. همین. این اولین دستاوردهای خیال‌بافی‌ام بود که دیگران یادم انداختند.
چند سال بعد از آن ماجرا و با ورودم به دبستان گونه‌ی زیست‌شناسی من مشخص شد، من به دسته‌ی یکجا نشینان و خیره شوندگان تعلق داشتم. این گونه از انسان‌ها که کاری جز خیال‌بافی ندارند و تنها برای سه کار اصلی از سر جایشان بلند می‌شوند در همه نوع آب و هوایی قادر به زیست هستند. اما من مجبور بودم علاوه بر سه کار اصلی روزانه مدرسه هم بروم. و مدرسه بزرگترین لطمه به جهان خیالبافی من بود. من اصلا احتیاجی به کتاب و درس نداشتم. به قول برخی دوستان جواب همه سوالات جغرافی این بود: آب و هوای معتدل، خاک حاصلخیز. وجود مراتع و جنگل‌ها. حالا همین فرمول را برای سایر دروس از جمله تاریخ و اجتماعی و ریاضی و… هم می‌توانید پیاده کنید. اصلا شما به من بگوئید به جز چهار عمل اصلی ریاضی کدام فرمول یا معادله به دردتان خورده؟
البته همین خیال‌پردازی و یکجا نشینی باعث شده آدم زرنگی در انجام کارهای خانه نباشم. هنوز هم نیستم. دنبال راهی برای فرار از انجام ماموریت‌های محوله بودم. مادرم همچون باقی اعضای خانواده بر این عقیده بود که من با رفتن به سربازی آدم می‌شوم. و من می‌دانستم در واقع منظورش این است آدم فعال و روبراهی می‌شوم. اما جوابی که دنیای خیالبافی به خواسته خانواده‌ام می‌داد این بود؛ (این را با صدای اکو شده بخوانید). «تو سربازی معاف می‌شی». و با صدای بلند برای همه اهل خانه اعلام می‌کنم: «من سربازی معاف میشم». جواب اهل خانه به من این است: «آره جون خودت». از خدا می‌خواهم چرخ جهان طوری بچرخد که من هم معاف شوم. به خیال‌پردازی ادامه می‌دهم. تقریبا همه از این یکجا نشینی من کلافه شده‌اند و دعا می‌کنند هر چه زودتر شرایط سربازی‌ام مهیا شود. البته در مدرسه هم شرایط بهتری نداشتم. سال اول دبیرستان مرحوم حبیب زاده دبیر زبان ماست. یکی از جدی‌ترین و بی‌تعارف‌ترین دبیران همین جناب حبیب زاده است. تمامی شاگردان او سبقه‌ی فعالیت ایشان در زمینه ورزش بُکس را به خوبی به یاد دارند. راویان بر این باورند که ضرب دست خوبی دارد. شاگرد زرنگی نیستم اما صندلی‌ام کنار پنجره جلوی کلاس است. این پنجره به سمت حیاط پشتی مدرسه باز می‌شود. حیاتی کوچک، دیوار بلند آجری و در پس زمینه یک نخل و تا بی‌نهایت آسمان آبی چیزهایی هستند که دیده می‌شوند. اینها به تنهایی می‌توانند بهترین افیون برای خیالباف‌ها باشند. هم‌دردان من خوب می‌دانند که خیره شدن مدام به یک نقطه یعنی پرت شدن به دنیای بی‌انتهای خیالهای رنگارنگ. غالبا یک گوشم در کلاس دو چشمم به آن کمپزیسیون جادویی و روحم در عالم خیال سیر می‌کند. کار هر روزه‌ی من است. مخصوصا زمانی که شیفت ظهر هستیم. همیشه معتقد بودم که شیفت ظهر مزخرف‌ترین شیفت تحصیلی‌ست، نه زمان ایده‌آلی برای درس خواندن است و نه فرصت خوبی برای سایر فعالیت‌ها. و خیال کردن بهترین راه فرار از آن حجم چیزهایی‌ست که دوستشان نداشتم. مرحوم حبیب‌زاده مچ مرا که گویی اصلا به درس توجهی ندارم، چند باری می‌گیرد. در یکی از آخرین دفعات می‌گوید:«هر وقت پیداش کردی بگو ما هم بیایم ببنیم». جو جِدی کلاس به یکباره می‌شکند. همه می‌خندند، می خندم. یک بار واقعا به این فکر فرو می‌روم نکند من دنبال چیزی هستم که پیدایش نمی‌کنم، اما می‌فهمم مساله.ی خاصی نیست. همه کاراکترها و رویدادها قرار است در ذهنم باشند. سال بعد در یک تصمیم نابخردانه رشته‌ی کامپیوتر را انتخاب می‌کنم. وارد هنرستان می‌شوم. مدتی بعد که دوران تحصیل رو به پایان است از این که رشته‌ی کامپیوتر را انتخاب کرده‌ام اصلا راضی نیستم. من باید علوم انسانی را انتخاب می‌کردم. به هر حال تمامی کتب کامپیوتر را جمع کرده و توی کمد می‌گذارم و به جِد تلاش می کنم خودم را به دانشگاه هنر برسانم. تصاویری که در ذهن متبادر می‌شود این است که یک خانه‌ی قدیمی در یک محله‌ی قدیمی اجاره کرده‌ام، در آن هوای سرد بهمن‌ماه از دانشگاه هنر به سمت خانه می‌روم. کوچه ها باران خورده هستند و آن دورها چراغ جلوی یک خانه تنها نوری‌ست که کوچه را روشن کرده. در واقعیت اما همان لحظه دارم خودم را باد میزنم و تست های زبان را مرور می‌کنم. (آدم‌های خیال‌پرداز دائماً در حال غرق شدن در دنیایی هستند که دور از دسترسشان است) البته همزمان روزگار دارد یکی از انگشت‌هایش را به من نشان می‌دهد. همین طور که صحنه دوباره در ذهنم تکرار می‌شود با ورودم به کوچه صدای یکی از ترانه‌های فرهاد یا فروغی در پس زمینه شنیده می‌شود. اصلا مهم نیست در واقعیت همچین امری محال است اما چون درخیال من است پس رخ می‌دهد. همان لحظه در خانه دارم سیر هنر در تاریخ را ورق میزنم و سوالات کنکور را بالا و پایین می‌کنم. ایده‌آلم حال و هوای فیلم نفس عمیق پرویز شهبازی‌ست. با همان آدمها و مکان‌ها و اتمسفر. و دانشگاه همان دانشگاهی‌ست که مهدی احمدی در فیلم شب‌های روشن از پله‌های آن بالا می‌رفت. روزگار انگشت دیگری هم نشان می‌دهد که متاسفانه آن را هم نمی‌بینم. چند ماه بعد با اعلام نتایج کنکور مشخص می‌شود باید بارو بندیلم را جمع کنم و به شهر کوچکی در همین اطراف بروم، در یک آزمون دیگر، رشته کامپیوتر قبول شده‌ام. انگار تمام خیالات روزهای سرد زمستانی و دانشجویی در چشم بهم زدنی جای خودشان را به واقعیت گرم و سوزان شهر کوچکی داده بود که باید بر خلاف میلم در آن دوباره همان رشته‌ای که دوستش نداشتم را بخوانم.
به خانه گفته‌ام هر زمانی که هنر قبول شدم کامپیوتر را تا هر کجا که خوانده‌ام رها می‌کنم. هر سال نتایج کنکور بدتر از سال قبل می‌شود. دو سال و نیم دانشگاه با این تخیلات سیر می‌کنم که در تصمیمات سیاسی کشور قرار است شهر کوچکی که در آن درس می‌خوانم به پایتخت تبدیل شود. روزگار انگشت دیگری ندارد که نشان دهد. از پنجره کلاس دانشگاه به دوردست‌ها خیره شده‌ام. به طبیعت بکری که در پشت دانشگاه تا بی‌نهایت جریان دارد. هنوز دارم خیال می‌بافم که قرار است به زودی از این کابوس رها شوم. در آن دشت بی‌انتها زنی گله گوسفندانش را به چرا برده اما استادِ برنامه نویسی در حال تدریس است. جایی که هستم هیچ قرابتی با تخیلاتم ندارد. کوچه‌های خیس و موسیقی فرهاد در پس‌زمینه کجا و آفتاب داغ قریب به ۴۰ درجه و موسیقی شیش و هشت ماشین‌های بین‌شهری کجا. هیچ نقطه اشتراکی بین علاقه‌ی من و باقی هم‌رشته‌ای‌هایم نیست. دانشگاه که تمام می‌شود خودم را می‌زنم به کوچه‌ی علی‌چپ. یعنی اصلا قرار نبوده به سربازی بروم. خودم را سرگرم سینما می‌کنم. فیلم دیدن و تجربه‌های جستارگریخته‌ی فیلم ساختن. اما کم‌کم فرصت تمام می‌شود و به جمع غیبت خورده‌های خدمت سربازی نزدیک می‌شوم. دوباره دانشگاه امتحان داده‌ام که شاید فرجی شده و این خدمت مقدس را کمی عقب‌تر بی‌اندازم. تنها یک خیال برای ذهن معتاد به خیال‌پردازی‌ام مانده. در واقع تنها یک فرصت مانده و آن هم اینکه بین همان تعداد ظرفیت محدودی که برای رشته‌ی فیلمسازی جا هست من هم پذیرفته شوم. به نوعی باید آخرین تیرم برای ورود به رشته‌ی سینما را در تاریکی رها کنم. در غیر اینصورت دست زمانه مرا به سمت سربازی هل می‌دهد و باید برای روزهای سربازی هم خیالبافی کنم. خیال‌هایی از این دست: در نقطه‌ی صفر مرزی هستم. گاهی با اشرار می‌جنگم. روزها و شب‌ها در سرما و گرمای فصول مختلف در اتاقک نگهبانی در حال پاس دادن هستم. دارم از مرخصی‌ام استفاده می‌کنم که نقشه‌ی فرار را عملی کنم. نامزد نداشته‌ام جواب تلفتنم را نمی‌دهد و قطعا رفته با یک نفر دیگر ازدواج کند. یا در بدترین حالت دشمن به نزدیکی مرز رسیده و نیرو کم آورده‌ایم. فرمانده زخمی شده و از روی زمین بلندش کرده‌ام. همین طور که دارد آخرین نفس‌ها را می‌کشد انگشترش را از دستش در آورده و به دستم می‌دهد «اینو بده همسرم بهش بگو همیشه دوستش داشتم و به پسرم بگو پدرت یه قهرمان بود» سر فرمانده روی دستم کج می‌شود. چشمانش را می‌بندم و روی زمین رهایش می‌کنم. به سمت آسمان یک نعره گوش خراش می‌زنم و اسلحه به دست و به تنهایی به سمت دشمن شلیک می‌کنم. همان کلانشینکف ساده چند تانک و هلی‌کوپتر را منفجر می‌کند. اما خب در واقعیت پایم به هیچ پادگانی نزدیک نمی‌شود. در یک چرخش ناباورانه‌ی چرخ روزگار دانشگاه قبول می‌شوم. در بین همان ظرفیت محدود رشته‌ی فیلمسازی. تیرم در تاریکی به هدف می‌خورد. یا به نوعی تیر سربازی از بیخ گوشم رد شده. حداقل تا مدت کمی. چند ماه از دانشگاه می‌گذرد. محصولات اطراف دانشگاه رسیده‌اند. بادمجان. گوجه. سیب زمینی. وقتی با دقت نگاه می‌کنم به هر حال فارغ‌التحصیلی از دانشگاهی که بخشی از آن چراگاه چهارپایان است و ورود به دانشگاهی که اطرافش زمین‌های زراعی‌ست خودش پیشرفت بزرگی محسوب می‌شود. دعا دعا می‌کنم دانشگاه بعدی جایی باشد که حداقل خانه‌های روستایی را از دوردست بشود دید. و البته فلسفه رشد قارچ‌گونه دانشگاه‌ها برایم روشن نمی‌شود، واقعا چه لزومی دارد کمیت از کیفیت بالاتر باشد. چه لزومی دارد به قول معروف اول یک دانشگاه تاسیس شود و بعد اطرافش شهر ساخته شود؟ این دو سال تحصیلی هم با همین سوالات سیر می‌شود و از آن کوچه‌های خیس‌خورده و صدای فرهاد در پس‌زمینه که همچون روز در ذهنم روشن بود خبری نیست.
اگرچه تا الان هیچ کدام از خیال‌هایی که داشته‌ام به حقیقت نپیوسته یا نصفه و نیمه بوده اما قانونی تصویب می‌شود که ممکن است مسیر زندگی‌ام را برای همیشه تغییر دهد. به موجب این قانون من از رفتن به سربازی معاف می‌شوم. مدارک را آماده کرده و به نظام وظیفه می‌برم. در ذهنم هر روز صدای زنگ پستچی را می‌شنوم که کارت را آورده و جعبه به دست دارم به تمام همسایه‌ها شیرینی می‌دهم. چند ماه می‌گذرد اما خبری از کارت معافیت نیست. اکثر افرادی که همراه با من اقدام کرده‌اند کارت‌هایشان را یکی‌یکی می‌گیرند. پس از چند بار رفتن و پرس‌وجو متوجه می‌شوم ماه‌هاست پرونده‌ی من به خاطر کامل نبودن به مراجع بالاتر ارسال نشده است. پرونده را پیدا می‌کنم. دوباره مواردی که نقص دارد را کامل کرده و پرونده را تحویل می‌دهم. به خاطر همین‌هاست که از فیلم‌های پر از تعلیق متنفرم. همیشه در همان بزنگاهی که باید یک اتفاق خوب رخ دهد روزگار تصمیم دیگری می‌گیرد. دانشگاه میان مزارع کشاورزی تمام شده و به خانه برگشته‌ام. یک روز که خانه نیستم کارت معافیت به درِ خانه ارسال می‌شود. و حالا می‌توانم بگویم یکی از خیالبافی‌های دوران کودکی‌ام به حقیقت بدل شده است. حالا گونه‌ی زیست شناسی من تغییر می‌کند. من از دسته‌ی یکجا نشینانِ خیرشونده به یکجانشینِ خیره شونده‌یِ دارای مدرکِ سربازی معاف شده تبدیل شده‌ام. البته بعد از ارتقا در این گونه متوجه شدم که تنها نیستم. میلیون‌ها جوان شبیه من هم هستند که پس از گرفتن مدرکشان حالا در خانه نشسته به یک جا خیره شده‌اند. بعضی‌هایشان عین من خیالبافی می‌کنند و بعضی‌ها همان خیالبافی هم نمی‌کنند.

 

این متن در شماره اردیبهشت ۹۷ همشهری داستان به چاپ رسیده است.

 

 

| ۲ نظر

گغت ببین من تیر خوردم. تو ادامه بده. بعد ناخواسته کم‌کم چشمانش بسته شد. تلویزیون را خاموش کردم و گفتم : بقیه‌اش رو فردا ببین.

نمی‌دانم‌ صدایم را شنید یا نه.

| بدون نظر

روزی که پدرم من رو برای اولین آزمون رانندگی به آموزشگاه رسوند، قبل از پیاده شدنم گفت:
-امیدوارم قبول نشی
من متعجب دلیلش رو پرسیدم و در جواب شنیدم:
– تا باور نکنی خیلی بلدی! تا یادت نره تلاش کنی!
اونروز با تمام قوا رفتم که قبول بشم و به پدرم ثابت کنم خیلی بلدم و مدت‌ها طول کشید تا عمیقا به اونچه گفت ایمان آوردم!

| بدون نظر

غُغُغُلغُلغُلغُل

اگه فکر کردین من

غُغُغُلغُلغُلغُل

جای رفیقمو لو‌ می‌دم کور خوندین.

غُغُغُلغُلغُلغُلغُغُغُلغُلغُلغُلغُغُغُلغُلغُلغُلغُغُغُلغُلغُلغُلغُغُغُلغُلغُلغُل

| بدون نظر

همیشه قرارمان بعد از مدرسه بود، درست پشت راهنمایی دخترانه‌ی شهید آتش افروز.

یک روز گفتم بیا شعله‌اش را زیاد کنیم. گفت: نه. خواستگار دارم.

من از همان بچگی مخالف ازدواج کودکان بودم.

| بدون نظر