فریاد زدیم،
صدایمان میان شلیک گلوله‌ها گم شد.
به میهن بازگشتیم.
زمین‌هایمان را شخم‌ زدیم.
باروت کاشتیم.
و با خونمان آبیاری‌ِشان کردیم.
سبز شد.
| بدون نظر

در روزهای اخیر با چند برخورد از دوستان هنرمند تئاتری‌ام به مناسبت روز سینما روبرو شدم.

۱- مصیب داوری دوست هنرمند و کارگردان تئاتر متنی انتقادی نسبت به وضع سینما می‌نویسد و مرا در آن متن تگ می‌کند. چند دقیقه بعد حمیدرییسی دوست توانمندم در عرصه‌ی بازیگری تئاتر من را زیر همان متن تگ می‌کند. قطعا دلیل این تگ شدن‌ها به این خاطر است که من به عنوان سینماگر باید جوابگو باشم.

۲- مجیدسرنی‌زاده دوست با سواد و اهل مطالعه، و بازیگر توانمند استان متن انتقادی دیگری نوشته و اختصاصا برای من ارسال کرده. در این متن تعدادی سوال پرسیده شده که من به عنوان سینماگر باید جوابشان را بدهم.

۳- رضا آزاد دریایی یکی از توانمند‌ترین بازیگران عرصه تئاتر در استان هم یک پست گذاشته و سینماگران استان را در آن متن یاد کرده.

۴- زمانی که فروردین امسال دو فیلمم با عناوین «یک تماس از دست رفته» و «تعبیر شده به خواب‌های معمار» را به طور رایگان اکران کردم، به یاد ندارم هیچ‌کدام از این دوستان که پست گذاشته‌اند در سالن حضور داشته و فیلمم را دیده باشند. تقریبا نصف سالن خالی بود.

پ.ن: برای دیدن  اندازه بزرگ‌تر عکس‌ها آنها را در صفحه جدید باز کنید.

| ۲ نظر

یه قسمت از فامیلی‌گای هست که پدر خانواده می‌فهمه خونشون جزئی از خاک آمریکا نیست. پس تصمیم می‌گیره یک کشور مستقل تشکیل بده. تمام دیکتاتورهای دنیا رو هم دعوت می‌کنه (که الان نصفشون دیگه زنده نیستند). کشورش توسط آمریکا تحریم می‌شه. استوئی (بچه کوچک خانواده) دیگه پوشکی نداره. توی همون یکی که پاشه اونقدر ریده که خودش رو به زور روی زمین می‌کشه. اما پدر خانواده حاضر نیست با آمریکا کنار بیاد. و در نهایت تصمیم می‌گیره باهاش بجنگه. تک تک اعضای خانواده تنهاش می‌ذارن. آمریکا بهش حمله می‌کنه (در واقع تانک رو یه ذره میارن جلو لوله تانک از پنجره میاد داخل خونه).
خواستم بگم این سناریو تکراری بعد از گذشت چندین سال از ساخته شدنش هنوز توی خاورمیانه یک اصل قلمداد می‌شه. دیکتاتورها دونه دونه تنها گذاشته می‌شن. پایان این قصه هم معمولا خوش نیست.

| بدون نظر

خداحافظی کردیم، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خیابان‌ها خلوت و چراغ‌ها خاموش و شهر خاموش. با خودم فکر کردم اگر تمام سهم ما از این دنیا همین باشد چه؟ همین ساختمان‌های سرد و بی نظم و کوچه‌های درهم، همین خیابان‌هایی که هر روز به یک سمت سوقمان می‌دهند. همین هوایی که نیمی از سال خانه نشینمان می‌کند. همین بازار‌های شلوغ با قیمت‌های صد تا یک غاز و تورمی که هیچ کس به گرد پایش نمی‌رسد. همین جیبی که هیچوقت به اندازه کافی پر نمی‌شود. همین مسئولانی که بویی از مسئولیت پذیری نبرده‌اند و نمی‌خواهند که ببرند. همین ما، مردم خاکستری. همین شهر خاکستری که شاید به زودی دریایی هم برایش نماند…

اگر همه سهم ما از زندگی همین باشد چه؟

اگر ناچارمان کننده که به این سهم قناعت کنیم چه؟

اگر دیگر هیچ چیز برایمان نماند چه؟

چیزی مانده؟

| بدون نظر