سالانه صدها فیلم با موضوع عشق پیری در سینمای کوتاه ساخته میشود که اتفاقا خیلی از اینها هم آثار خوبیست. همینطور سالهاست در سینمای کوتاه و مستقل فیلمها فارغ از مساله حجاب اجباری و دست و پاگیر بازیگران ساخته میشوند. که باز هم توی آنها آثار قابل توجهی دیده میشوند. ضعیفترین آنها را با کلیشهایترین پایانبندیها در نظر بگیرید، میشود: «کیک محبوب من».
درک زیباشناسی ما وابسته به منشا و خاستگاه ماست. ما هر آنچه که وابسته به طبیعت باشد (جایی که از آن شکل گرفتهایم) را زیبا قلمداد میکنیم و معیار زیباییشناسیمان را بر اساس خود طبیعت تعریف میکنیم. در واقعا طبیعت به ما یاد داده که دوستش داشته باشیم و زیبا بدانیمش.
موقعیتهای جدید میتونه آدم رو دچار وضعیت حباب کنه. توهم اینکه حالا در این فضای جدید همه چیز عوض شده و شکل دیگری به خودش گرفته، شکلی جدید که در واقع فقط ساخته ذهن آدمی و آرزوهاشه. حبابی که خیلی زود میترکه چرا که واقعیت تیغهای تیز زیادی داره که حباب ساختگی ما نمیتونه از زیرش در بره. با ترکیدن ناگهانی این باورهای ساختگی آدمیزاد دچار شوک میشه. شوکی که گاهی سنگینیش از بار واقعیتی که به دوش میکشیدی خیلی بیشتره… خیلی بیشتر…
امروز دهمین سال نبودن باباست، لطفا تسلیت نگویید.
سالها پیش از مامان شنیدم که فلانیها برای ده سالگی فوت پدرشان رفتهاند سر خاک. آن سال برایم عجیب بود چطور ده سال بدون پدرشان زندگی کردهاند… من سالهای قبل هر چند وقت یکبار به امروز فکر کرده بودم. امسال بیشتر از هر سال و در این یکی دو ماه اخیر هر روز به امروز فکر کردهام. امروز دقیقا دهمین سال نبودن باباست، هفت ماه از رفتن شقایق گذشته و تقریبا سه ماه است که بیبی را از دست دادهایم. پیش از این هم خیلیها را از دست داده بودیم، از کودکی تا به امروز، خیلیها که حتی اجازه نداشتیم اسمشان را بیاوریم چرا که داغ دلی تازه شود اما همیشه با ما بودهاند. مرگ هم همیشه همراه ما بوده.
این نوشته درباره سوگ و سوگواریست.
از دست دادن یک عزیز مثل قورت دادن اجباری یک سنگ خیلی بزرگ و سنگین است. لحظه اول انگار با شدت زیاد به زمین میخکوب میشوی، بعد با گذر زمان کمکم این سنگ بزرگ را در خود میشکنی تا شاید زندگی با آن آسانتر شود. کمی بعدتر آن را به قطعات خیلی ریزتر تقسیم میکنی که در سر تا سر بدنت پخش میشود تا بتوانی از جا بلند شوی و به زندگی ادامه دهی… بلند میشوی، اما آن سنگینی حالا همه جا رخنه کرده و همه چیز سختتر شده. راست قامت ایستادن انگار عملی خلاف جاذبه زمین است که سنگینی سنگها اجازه نمیدهد. بالابردن گوشههای لب هم… اما هر اتفاقی همسو با جاذبه، به چشم بر هم زدنی میافتد. فروپاشیدن.
این شاید ماههای اول است.
میگذرد و یاد میگیری همزیستی مسالمت آمیزی با سنگهای درونت داشته باشی. بلند میشوی و میبینی حالا سایهای به سایه های تو اضافه شده که مال تو نیست. سایهای که همه جا هست و صاحبش را فقط پشت پلکهای بسته میشود دید. سایهای که همیشگیست و گاهی سنگهای درونت را به حرکت وامیدارد و راه گلویت را میبندد.
همه اینها را نوشتم که به دوستانی که من را در برابر این شرایط محکم دیده بودند و خود را سرزنش میکردند، بگویم در مواجهه با سوگواری نباید عجول بود. نباید به خود سخت گرفت و باید اجازه داد این زخم عمیق کمکم بهبود پیدا کند و دوره طولانی نقاهت بگذرد. این زمان، بسته به تاثیرگذاری آن آدم از دست رفته در زندگی، متفاوت است. من یک روز بعد از پنج سال دیدم که زخمم خوب شده و فقط رد عمیق آنچه گذشته بر وجودم مانده، که گاه گاهی تیر میکشد. نباید خود را در معرض قضاوتهای خود یا از آن بدتر قضاوتهای بیجای دیگران قرار داد. کمتر کسی میداند در سوگ چه بر شخص سوگوار میگذرد، مگر همغم های او. این «همغم» که میگویم کسیست که همان غم را کم و بیش با همان درجه تجربه کرده باشد. کسی که تقریبا همان نسبت را با متوفی داشته باشد و زخمی همانقدر عمیق از فقدان این عزیز بر وجودش نشسته باشد.
بگذارید جهان سوگواری بر شما بگذرد اما خود را به این رنجش مدام نبازید. غم خوردن راهی برای به صلح رسیدن با جای خالی فردیست که دیگر نیست. یکی دوست دارد این غم را فریاد بزند و دیگری در سکوت اشک میریزد. باید این دوره را طی کرد و با خود مهربان بود و روراست. من از یک جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که این غم خیلی برایم شخصیست و دوست ندارم آن را چندان به اشتراک بگذارم پس در خلوت خود آن را گرامی داشتم که این نه از نشانه محکم بودن یا کنار آمدن با غم، که یک انتخاب شخصی بود. انتخاب شخصی خود را آگاهانه پیدا کنید؛ راهی که شما را به آرامش بیشتر نزدیک کند نه اینکه رنجتان را دوچندان افزایش دهد. غم خود را با آدمهای اشتباهی تقسیم نکنید چرا که خیلیها این غمگین بودن شما را دوست دارند و میستایند. گاهی این آدمها ذهن شما را به سمتی میبرند که گویی باید مدام سوگوار باشید و راه را برای بهبودتان میبندند. گاهی حتی ناخواسته شما را وادار میکنند ادامه مسیر زندگی شخص از دست رفته باشید. خودتان را در میان غمهایتان گم نکنید. شما وارث زندگی از دست رفته شخص متوفی نیستید. همه ما فقط همین یک زندگی را داریم و باید همانطور که دوست داریم این مسیر را بسازیم و ادامه دهیم.
یاد همه رفتگان بخیر، عمر همه بازماندگان بلند.
پ.ن: بیبی میدانست عدسیهایش را خیلی دوست دارم و ظهرهایی که عدسی درست میکرد، همیشه یک کاسه برایم میآورد. با کمک عمه لیلا، به روش بیبی عدسی ها را درست کردم. هرچند طعم دستپخت بیبی را نداشت اما یاد آن روزها تازه شد.
بیش از دو سال است که دیگر در آن شهر زندگی نمیکنم. من از آن شهر رفتم اما انگار آن شهر از من نمیرود. از سال ۸۳ که جدی فیلمسازی را شروع کردم (دبیرستانی بودم) تا الان که ۲۰ سال میگذرد. تنها ۵ بار جایزه سینمایی در آنجا گرفتم. یکیش برمیگردد به سال ۸۷ که بعد دوستان از دماغم درآوردند. یکی گفت حقت نبوده. یکی گفت رفتم از فلان داور پرسیدم اصلا یادش نبوده. جایزهام دو تا سکه بود که توی دو برههی زمانی که اوج خالی بودن حسابم بود فروختم. یکبارش آس و پاس وسط تهران از زور بیپولی خیابان ولیعصر را گز میکردم. جایی کار داشتم. که اگر دوستی به تورم نمیخورد نمیدانستم چه طور برگردم. سکه توی کمدم توی بندر بود. تلفن زدم خانه که بفروشنش. دو سال بعد جایزهای برای فیلم دوستی که ادیت کرده بودم گرفتم.
چند سال بعد با نسترن جایزه فیلمنامهنویسی گرفتیم که یکی آمد نوشت ۹ تا شرکتکننده داشته شما هر دویتان جایزه گرفتید. (که یعنی چهطور ممکن است). یکبار دیگرش مدتی بعد یک جایزه فیلمنامهنویسی دیگری گرفتم که باز یکی آمد توی اینستاگرام به توهین و تمسخر. یکبار هم همان سال اوج کرونا بود که فیلم «یک تماس از دست رفته» جایزه گرفت. این پنج بار ۱۲ سال طول کشید.
نمیدانم برای شهر کوچکی که حداقل آن دو بار جایزهی فیلمنامهنویسی را احتمالا به خاطر شرکت نکردن سایر دوستان نویسنده به من دادند. و از آن سه بار دیگر که تنها دو بارش بابت فیلمهای خودم بود (در یک فاصله ۱۲ ساله) چقدر توی چشم بوده که دوستی مدتی پیش گفت: تو یک دوره با همین جایزهها امرار معاش میکردی.
بعضی حرفها یک لحظه گفته میشوند، اما یک عمر عذابت میدهند.
این سیکل را بارها و بارها در مورد یک سری افراد دیدهایم، نتیجهاش را نمیدانم. حتی نمیدانم این کارها برای فریب دادن خودشان است یا چیز دیگری. اما انگار توی همین سیکل گیر کردهاند. سیکلی که نتیجهاش را سالهاست روی زندگی میلیونها هموطن دیدهایم.
برای راحتی بیشتر این سیکل را به صورت منولوگها و دیالوگهایی که غالبا به کار میبرند مینویسم:
۱- شرایط مسخره است. گرونی و فیلترینگ امانمون رو بریده.
۲- لعنت بهشون.
۳- لعنت بهشون.
۴- ااااا، انتخابات. اما من تحریم میکنم.
۵- وای اگه رای ندم یکی عین جلیلی میشه رئیس جمهور.
۶- بریم رای بدیم وضعیت از این بدتر نشه.
۷- اینکه بدتر از جلیلیه.
۸- خب یکم غُر غُر میکنم.
۹- دیگه سکوت تا غرغر بعدی نسبت به فیلترینگ و گرونی.
دیدن سریال، آن هم از نوع ایرانیاش در این روزها ریسک بالاییست. حداقل باید صبر کرد، تمام شود. شاید از بازخورد مخاطبها و جنس مخاطبها بشود فهمید ارزش دیدن دارد یا نه. «در انتهای شب» ساختهی آیدا پناهنده برایم همین حکم را داشت. صبر کردم تمام شد. حالا با گذشت مدتی از دیدن آخرین قسمتش شاید بشود گفت با خودش چند چند بوده.
اولین ویژگی این اثر تلاش برای زنده نگه داشتن تعلیق در مخاطب تا آخرین قسمت و نیفتادن ریتم رویدادها تا آخرین صحنه است. این جدایی و مسائل پیرامونش به عنوان اصلیترین محرک داستان به تنهایی کشش لازم برای دنبال کردن سریال را دارد. قابها، رنگ و نور، بازیهای روان شخصیتهای اصلی، و از همه مهمتر فیلمنامهای با حفرههای کم همگی از عوامل موفقیت سریال تا پایان آن است. دقیقا همینجاست که میشود کمی دورتر ایستاد و سریال را دقیقتر بررسی کرد.
اگر چه سریال یادآور سریال «صحنههای یک ازدواج» ساختهی اینگمار برگمان است و اخیرا یک نسخه آمریکایی نازل هم از روی آن ساخته شده. اما کماکان سعی میکند فاصلهاش را از این دو اثر کمتر کند. ولی مساله مهمتر تعهدیست که نویسندگان اثر تا پایان به آن پایبند نیستند (یا قصد نداشتهاند باشند). شخصیتهای خلق شدهی زن و مرد که در اوج شرایطی منطقی قصد میکنند از هم جدا شوند به مرور تبدیل می شوند به کلیشههایی که بارها نمونه آن را در آثار دیگر دیدهایم. زن تبدیل میشود به موجودی ضعیف که دائم در حال گرفتن تصمیمات احساسیست از جمله: همان پیشنهاد جدائیاش، تعقیب ثریا، تلاش برای حل مشکل ثریا، پیش کشیدن مساله حضانت بچهاش، و از آن طرف مرد که کنترلی روی خودش ندارد با ثریا میخوابد، مساله زخمی شدن دوستش را به شکایتش برای گرفتن حضانت بچهاش پیوند میزند. با ثریا خوب رفتار نمیکند. انگار هر دو شخصیت خالی از منطقهایی میشوند که ابتدای جداییشان از آنها دیدیم. شاید اگر تناقض رفتاری شخصیتها از ابتدای جدائی تا پایان اثر اینقدر پررنگ نمیشد با اثر ویژهتری روبرو میبودیم. به هر حال در انبوه سریالهای ایرانی که این روزها در پلتفورمهای مختلف به وفور یافت میشوند، دیدن و معرفی کردن آثاری که ارزش دیدن دارند خالی از لطف نیست. «در انتهای شب» یکی از آنهاست که با سنجیدنش با آثار ایرانی روز که این روزها در پلتفورمهای داخلی منتشر میشوند نمره خوبی میگیرد.
پ.ن: این یادداشت کوتاه را برای نسترن نوشتم.
بارها توی فضای مجازی این جمله از کوندرا به چشمم خورده. اما این روزها بیشتر توی ذهنم تکرارش میکنم:
ستیز با قدرت، ستیز حافظه با فراموشی است.
دو فیلم آخری که از پولانسکی دیده بودم فیلمهایی چون «پَلس» و «بر اساس داستان واقعی»، هیچ کدام چنگی به دل نمیزدند. اخیرا فیلم ونوس خز پوش یا «Venus in fur» از این کارگردان لهستانی را دیدم. فیلمی با داستانی ساده اما به شدت عمیق. این اثر که از یک نمایشنامه آمریکایی و آن نمایشنامه از یک کتاب اتریشی به همین اسم اقتباس شده، داستان زنی را روایت میکند که به عنوان آخرین بازیگر برای تست یک شخصیت خودش را به یک سالن تئاتر میرساند. زن تمام تلاشش را میکند که به نویسنده و کارگردان اثر که یکی از افراد هیئت تصمیمگیری انتخاب بازیگر است توانمندیاش در بازیگری را ثابت کند. کارگردان ابتدا تمایلی به این کار ندارد. اما با اولین دیالوگهایی که زن به زبان میآورد نظرش عوض میشود. آنها متن را تا انتها با هم مرور میکنند. فیلم و پیشتر از آن کتاب اگر چه به مفهوم مازوخیسم میپردازد اما برداشته شدن مرز بین واقعیت و متن، کاراکتری که دائم بین خود نویسندهاش یا شخصیت نمایش در رفت و آمد است و هی این رشته را گم میکند و حتی تن به خواستههای زن بازیگر میدهد فیلم را دیدنی و جذاب میکند. رجوع به جایگاه زن در اسطورهها و کشف این حقیقت که چه طور یک انسان خودش را به مرور بردهوار تسلیم خواستههای دیگری میکند راه برای تحلیلهای روانکاوانه اثر باز میکند. حتی در بخشی زن به هیبت یک روانکاو سعی میکند شخصیت دوستدختر کارگردان را برایش شرح دهد. مرد همه گونه خودش را در اختیار او قرار میدهد. فیلم با حضور شبحگونهی زن به صحنه تئاتر (شما بخوانید صحنهی زندگی) و ترک کردن آن فضا در حالی که سرنوشت ازلی ابدی مرد را به سخره میگیرد (در حالی که به یک آکسسوار صحنه که شبیه آلتـی مردانه است طنابپیچ شده) مخاطب را برای کشف جزئیات بیشتر و تحلیل نشانهها به دوباره دیدن دعوت میکند. «ونوس خز پوش» محصول سال ۲۰۱۳ از رومن پولانسکی بعد از فیلم کشتار که از نمایشنامه خدای کشتار نوشتهی یاسمینا رضا اقتباس شده بود، دومین فیلمی از پولانسکی با بازیگران محدود در یک لوکیشن ثابت است که مخاطب را تا انتها پای فیلم نگه میدارد.