همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه.
«سنگ بزرگ نشونه نزدنه». سعی میکنم ذهنم رو از توهمات کارهای بزرگ، حرکتهای بزرگ خالی کنم. حواسم باشه که وعدههای بزرگ رو جدی نگیرم. دل به خوشحالیهای بزرگ نیومده نبندم. خوبیهایی داره و بدیهایی. بدیش اینه که دیگه خوشحالیهای واقعی به چشمم نمیاد. آنچنان باید و شاید شادیها رنگ شادی ندارند و گاهی قدرت ریسک رو ازم میگیره. خوبیش اینه که توقعم رو از زمین و زمان پایین میارم و بابت خوشحالی نیومده متوهم نیستم. حرکتهای زندگیم رو اندازه قدمهایی که میتونم بردارم محاسبه میکنم.
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم منم و منظورم این بود که از این پس دومین نفری که قرار است در کلاس چیزی بخواند منم، فکر نمیکردم این حس مزخرف دوم بودن اینطور سالها گریبانم را میگیرد. دوم بودن در چیزهایی که دیگر دوستشان نداشتم. در این چند روز اخیر دارم دوباره حس میکنم که پس رانده میشوم. انگار کناری ایستادی که با عابرین پیاده برخورد نکنی، اما کسی باز تو را هل میدهد عقبتر. گوشهتر. دورتر.
با اینکه بارها خودم خودخواسته یا ناخواسته عقبتر رفتهام اما هنوز برایم عادی نشده. هنوز از این حس هل داده شدن متنفرم.
آدمهایی را بهم نزدیک میکنی همانها هلت میدهند عقبتر.
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد غذایی معمولی چیزی سرهم کردم، کارم یک معنی بیشتر نداشت. تلاش برای بقا و زنده ماندن.
وقتی غذا را سر میز گذاشتم. نسترن از اعماق یخچال یک لیمو پیدا کرد و چکاند روی غذا. کاری که صد سال دیگر هم به فکرش نبودم. آن یافتن چیزی به اسم لیمو برای طعم دادن به یک غذای تکراری اسمش زندگی کردن بود.
معنی زندگی کردن و تفاوتش با زنده بودن برایم روشنتر شد. زندگی کردن چاشنی اصلی زنده بودن است.
سپاس نسترن.
نوشتههای پیشین
دوراهی ریا و صداقت
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
دندان فیل
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
خفهخون گرفتگان
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان
یک تصادف ساده
اوج سینمای پناهی «طلای سرخ» بود و «دایره». بعد از جریانات ۸۸ و دستگیری انگار پرت شد به دنیای دیگری. در این چند فیلم اخیر
اندرباب پشنفروت و دیگر خواستنیها
تابستان ۹۱ دکتر به خاطر یک ماموریت کاری به آفریقا رفت. عکسهایش از این سفر را توی فیسبوکش میگذاشت. وقتی برگشت برای اولین بار اسم