برای یک عده وطن معنایی نداره، یک مشت مرز الکیه که یک سری فاشیست اون رو دور یک جغرافیا کشیدن، هر آنچیزی که مربوط به وطن باشه و ریشه تاریخی داشته باشه به هر طریقی محکوم به نابودیه، مزخرفه و به درد زبالهدان تاریخ میخوره.
البته این وسط مساله وطن برای جایی عین فلسطین باشه فرق میکنه. اونها برای فلسطین خودشون رو جر هم میدن اما مثلا استقلال باقی کشورها آنچنان هم به تخ*مشون نیست.

«سرخ مثل دریا» داستان پسر جوانی به نام عامر را روایت میکند که ذره ذره از زندگی عادی خود در کنار خانوادهاش به سمت ماجراهایی کشیده میشود که انگار توانی برای کنترل آنها ندارد. او در یک عروسی با جوانی به نام سعید که سابقهی چندان خوبی ندارد آشنا میشود. این آشنایی باعث میشود در یک عملی که در جنوب به نام «دربست فراری» معروف است با یک رانندهای درگیر شوند. این درگیری که به مرگ راننده منجر میشود ضربه روحی جبران ناپذیری به عامر وارد میکند. چون او خودش را عامل مرگ راننده میپندارد. قبول نشدن او در دانشگاه افسری، رفتنش به سربازی و آشناییاش با سربازی به اسم شاهرخ حوادث بیبازگشت دیگری را پیش پای او میگذارد. فرارش از سربازی و قاچاق روی دریا و مرگ شاهرخ مسیر زندگیاش را با شخصی به نام عقیل پیوند میزند. در انتها عقیل تصمیم میگیرد عامر را که یک عامل دردسرساز است از پیش پا بردارد.
+
از نکات مثبت این رمان میتوان به ایده جذاب آن اشاره کرد. ایدهای که در گسترشش به یک پیرنگ استخواندار باز به کشش آن افزوده و باعث میشود که خواننده در دام توصیفات و تشریحات کسلکننده در طول داستان گرفتار نشود. برخی شخصیتها پرداخت خوبی دارند. عقیل که از نیمه داستان اضافه میشود به عنوان یک آنتاگونیست رسالتش را به خوبی انجام میدهد. او علیه قهرمان (عامر) به عنوان یک دوست برخواسته او را به دردسرهای تازهای میکشاند و مانع رهایی عامر از دام حوادث پیش رویش میشود.
نویسنده همچنین با شناخت خوب از باورها، آداب و فرهنگ مردم جنوب در استان هرمزگان توانسته آنها را در بخشهای مختلف رمان تقسیم کند. به نحوی که او تا پایان همواره چیزی برای شگفتزده کردن مخاطب دارد. «سرخ مثل دریا» علاوه بر گسترش داستان خیالی عامر، روایتگر واقعی درد و رنج مردم جنوب در سالهای نه چندان دور است که همواره میتوان رد پایش را تا همین حالا دید. جوانهای بیکاری که انگار سهمی از موقعیتهای اقتصادی این منطقه ندارند. قاچاق و اعتیاد که کماکان حضورش در زندگی خیلی از بومیان قابل مشاهده است و خرافات که هر بار با رنگ و بویی تازه خودش را بازتولید میکند.
امیری در این رمان با به کار گیری برخی اصطلاحات و واژگان رو به فراموشی هرمزگان سعی در زنده نگه داشتنش آنها داشته که قابل ستایش است و همین تلاشها رمان «سرخ مثل دریا» را از یک اثر تک بعدی که تنها قصد سرگرمی دارد دور میکند.
–
رَوَند دومینووار حوادثی که پیش پای عامر قرار میگیرد در بستر زمانی کوتاهی رخ میدهد. شاید گستردهتر کردن زمان به وقوع پیوستن این میزان حوادث و پیشآمدها میتوانست برای مخاطب باورپذیرترش کند.
منفعل بودن عامر در پذیرفتن حوادث و تصمیماتی که نقش چندانی در گرفتن آنها ندارد گاهی آزاردهنده میشود. به گونهای که او را یک شخصیت کاملا بیاراده معرفی میکند که مستعد هر گونه گرفتاری دیگری هست. شاید شخصیتهای منفعل و ابله به روند گسترش پیرنگ کمک کنند اما ذره ذره برای مخاطب دستشان رو میشود و آن طیف خاکستری شخصیت به یکی از دو سمت سیاه یا سفید میل میکند.
با وجود پاورقیهایی که در این اثر به فهم بیشتر اصطلاحات و واژهها و باورهای مردم جنوب کمک میکند، تعدادی پاورقی جایشان خالیست. در جایی که اشاره به لارک میشود. توضیح جغرافیایی لارک؛ جنوبیترین خاک ایران میتوانست از دیالوگ عقیل کم و به پاورقی اضافه شود. یا جایی که فیتوپلانکتون معرفی میشود میتوانست به «هوچراغی» (که در گفتار مردم جنوب به کار میرود) تبدیل و توضیحش در پاورقی افزوده شود.
حضور روح مرد راننده و شاهرخ در روند داستان با پسزمینهی مستحکمی که عامر به آنها دارد قابل قبولتر است اما زنان کولی با اینکه در ابتدای داستان حضور دارند اما تکرار حضورشان سوالبرانگیز است.
با این حال «سرخ مثل دریا» سعی دارد خودش را از زبانبازیها برخی آثار فارسی دور کند، مخاطب را در متن داستان قرار داده و او را به همراه عامر و سرنوشتنش با بخشی از زندگی مردم جنوب آشنا کند. خواندن این رمان برای علاقمندان به رمان فارسی و همینطور فیلمسازان برای اقتباس یک اثر پرکشش و جذاب پیشنهاد میشود. «سرخ مثل دریا» سال ۱۴۰۱ در نشر مرواید منتشر شده است.
از نظامالدین زوالی آمده است که او روزی برای سرکشی به رعیت از دارالخلافه با چندی از یاران و با شمایلی مبدل بیرون آمد، صیف بود و گرما امان از او و همرهانش بریده بود، چند قدمی مانده به میدان اصلی شهر رنگ از رخسار نظامالدین پرید. او نسوان را آنگونه دید که تنها شاعران غزلسرا آوردهاند:
زلفآشفته و خِویکرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صُراحی در دست
نرگسش عربدهجوی و لبش افسوسکنان
و….
او که برآشفته بود، یاران را گفت: ما غافل بودیم، شیطان بر زمین آمده؟
زنی صدایش را شنید، جلو آمد و گفت:
«خفه بابا، هدف خودتی و کل دارالخلافهات»
نظامالدین خفه شد.
(منطقالحمار، مشکل الانسان، قرن ۱۴)
مرحوم پوراحمد را تنها یک بار ملاقات کردم،
داشتم از ولیعصر میآمدم پایین،
ایشان وارد یک دفتر فروش بلیط هواپیما شدند.
من سوار اتوبوس بودم.
این قانع بودن که پدر ملت را در آورده ابتدا در گفتوگوهای دوستانه تنها مورد بحث بود. اینکه غالبا مردم جنوب از وضعی که دارند راضیاند. سالهاست که شهرهای جنوبی کشور با وجود صنایع و منابع و بندرگاههای مهم کماکان فقر را هر روزه زندگی میکنند و درآمدهای ماحصل از وجود این منابع ناپدید شده و تاثیرش در زندگی آنها دیده نمیشود. بیکاری، بیفرهنگی، نداشتن چشماندازی برای آینده و بیتفاوتی نسبت به وضع موجود همیشه در گوشه گوشهی این خطه دیده شده.
شاید اگر مردم کمی از این قناعت طبعی که دارند کوتاه بیایند، ممکن است نمودش در زندگیشان بیشتر دیده شود. چندی پیش به عینه دیدم که چهطور یک شهروند بدیهیترین حق خودش را نمیداند و آن را پس میزند. خودش و حقش عین جن و بسمالله شدهاند. در صف هستیم. شلوغ است. هرکسی یک فیش در دست دارد تا نوبتش شود و بستنیهایی که سفارش داده را تحویل بگیرد. شخصی جلویم ایستاده. یک کیلو بستنی سفارش داده و نوبتش رسیده. کارگر بخش تحویل فیشش را میگیرد و میگوید کمی صبر کند، دستگاه هنوز بستنیها را بعمل نیاورده. مشتری میگوید ولش کن همان را بریز توی ظرف. کارگر باز تکرار میکند بستنی شُل است. مرد میگوید شلی و سفتی مال نصف شب است و پوزخند میزند و میگوید همان را توی ظرف بریزد. کارگر کمی بستی توی ظرف میریزد ظرف کج شده را میگیرد که مشتری حرفگوشنکنش بستنی از هم وا رفته را ببیند. مشتری باز حرفش را تکرار میکند. مهم نیست. همین را بده. کارگر عصبانی میشود و بیخیال سفت شدن بستنی میشود. همان را میریزد توی ظرف و به مشتری تحویل میدهد. مشتری حق دارد بستنیاش را آب شده تحویل بگیرد اما بیخیال حق واقعی خودش که بستنی سالم است میشود. فقط مهم این است اسم چیزی که میگیرد بستنی باشد. کیفیتش مهم نیست. این یک مشت نمونه خروار از وضعیت زندگی در جنوب است. مهم این است اسمش زنده بودن و زندگی باشد. کیفیتش انگار مهم نیست. مهم است یک سقف بالای سرمان باشد. کیفیت خانهاش مهم نیست. مهم است یک وسیله نقلیه داریم. کیفیتش مهم نیست. یک آبی از توی لوله در میآید کیفیتش مهم نیست. همین است که غالبا سرعت پیشرفت در شهرهای جنوبی کند است. اینکه به هر وضعی سریع عادت میکنیم. کیفیت پدیدهها یا مهم نیست یا اصلا شناخته نشده است. و با هر تصمیم اینچنینی آن را به نسلهای بعدی هم یاد میدهیم.
پ.ن: در تابستان ۱۴۰۱ شاهد این بودیم که بندرعباس و شهرهای کوچک استان هرمزگان حضور پررنگی در اعتراضات داشتند. این خودش جای امیدواریست.
این متن را برای دوستی مینویسم که پرسید فیلم «برادران لیلا» آخرین ساخته سعید روستایی را دیدهام یا نه. ندیده بودم و اکنون بعد از گذشت چند ساعت از دیدنش این چند خط را مینویسم.
شاید انتظار زیادیست که از سعید روستایی در سومین فیلمش توقع داشته باشیم که سبک و نگرش کارگردانی خودش را به ما نشان بدهد. چون اگر بخواهیم کارنامه کاری او را با کارگردانی آثارش بسنجیم واقعا دستمان خالیست. فیلمساز در مقام کارگردان کدام مولفهها را در آثار گذشته و جدیدش به ما عرضه میکند که بتوان فیلم را از منظر کارگردانی، جداگانه بررسی کرد؟ عدم همخوانی دوربینهای روی دست با پلانهایی که خواهر و برادر را در یک تقارن به صورت نمای فیکس نشان میدهد یا اتمسفر مشترکش در دو فیلم «ابد و یک روز» و «برادران لیلا» که خبری از آن در فیلم «متری شش و نیم» نیست؟ به هر حال جواب سادهای برای این سؤال وجود ندارد. اما مساله مهمتری که شاید بتوان در موردش بحث کرد فیلمنامه این اثر است که همچون آثار پیشین نوشتهی خود سعید روستاییست. سعید روستایی پیش از ساخت ابد و یک روز فیلم کوتاهی دارد به نام «مراسم». داستان مادر لجبازی که برای مراسم دامادی پسرش میخواهد آبروی خانوادگیشان را حفظ کند. برای همین از همسایهی طلافروششان چند سکه قرض میکند تا از سمت فامیلهایشان به پسرش هدیه بدهد. مساله این است که بزرگ فامیل باید کادوی بزرگتری بدهد تا بقیه هم به طبع او کادوهای بیشتری بدهند. بچههای مادر با این تصمیمش مخالفند. بحث بالا میگیرد و بچهها به مادر و فامیلهای مادرشان توهین میکنند. ایده جذاب و مهمیست که چه طور یک خانواده از جنوب شهر برای ظاهرسازی درگیر یک اختلاف و همینطور بدهی سنگینی میشوند.
حالا سعید روستایی بعد از ده سال دوباره از روی دست خودش برادران لیلا را میسازد. بازیها چنگی به دل نمیزند. مخصوصا نوید محمدزاده که کماکان همان غیرقابل باور چند کار اخیرش است. پیمان معادی باز خودش را تکرار میکند و فرهاد اصلانی بود و نبودش تاثیری در فیلم ندارد. (اما ترانه علیدوستی انتخاب بدی به نظر نمیرسد). صحنههای اغراقآمیز قصد دارد هی بدبختی و اوج فلاکت شخصیتها را به یاد بیننده بیاورد. مردی که دو دانه تخممرغ و سوسیس از خانه پدرش بلند کرده. پدری که توی سینک ظرفشویی ادرار میکند. برادری که توی سامسونتش کیک و نوشابه حمل میکند و آخر یک عالمه بدهی بالا میآورد. لحظهی مرگی که در موسیقی تولد ادغام میشود.
شیشه احساس مخاطب هرطور شده باید ترک بخورد و اشکش سرازیر شود. راهی نیست. این خانواده باید با شتاب به سمت بدبختی مضاعفی که کارگردان قصدش را دارد کشیده شود. برای این بدبختی چه راهی بهتر از اینکه در یک نگاه «شبه» فمینیستی (بخوانید ضد مرد) که تمام برادرها عقلشان به اندازهی خواهرشان لیلا خوب کار نمیکند دائم در حال گرفتن تصمیمهای اشتباه باشند؟ پدرشان هم از یک طرف. اصولا وقتی شما با تعدادی شخصیت احمق طرف هستید درام راحتتر به حرکت در میآید. احمقها دائم در حال ایجاد یک موقعیت بغرنج جدید هستند و اینگونه تا پایان فیلم دست فیلمساز چند بار برای بیننده رو میشود.
سوالهایی که یکی از شاکلههای فیلم را میسازد این است که چه طور یکهو مشخص میشود پدر چهل سکه دارد؟ اگر قرار نبود در خانوادهی فامیل مراسم عروسی باشد اصلا داستان شکل میگرفت و مساله سکهها مطرح میشد؟ اصلا فیلم دو ساعت و نیم ادامه پیدا میکرد؟ چرا صحنه در آوردن پیراهن مشکی و دستبوسی از قارداشعلی شبیه صحنه به قدرت رسیدن مایکل کورلئونه در فیلم پدرخوانده است؟ حتی بستن در؟ اصلا مگر همانجا یک بار مشخص نشد قارداشعلی شده بزرگ فامیل چه طور باز همه چیز عوض شد و تصمیم گرفتند که اسماعیل را بکنند بزرگ فامیل؟ این خانواده چه ویژگی دارد که اعلام کردن بزرگ خاندان باید در یک مراسم رسمی باشد؟ قدرتی همچون مافیا دارند؟ مگر باقی فامیل نمیدانند که اسماعیل آه در بساط ندارد چه طور روی سکههایی که قرار است بیاورد حساب میکنند؟ یه تعهد محضری کفایت میکند؟ مخاطب به اهمیت بزرگی این خانواده چه طور باید پی ببرد؟ بستنی خوردن برادرها و دید زدن دخترهای پولدار حالا قرار است چه چیزی به ما بگویند؟ اینکه بعد از بالا رفتن قیمت دلار پولدارها پولدارتر شدند و فقیرها بدبختتر؟ اصلا پروسه تبدیل شدن دلار سههزاروخوردهای به سی هزار تومانی مگر در یک سال اتفاق افتاد؟ از سال ۹۵ تا ۱۴۰۱ این پروسه طول کشید و در چند مرحله شاهد جهش قیمت دلار بودیم. بخش زیادی از این جهش قیمت دلار همراه شد با اپیدمی کرونا که در طول فیلم کلا فاکتور گرفته شده است.
سؤال در طول فیلم زیاد است و جوابی برای خیلی از آنها نیست. به هر حال ساخت فیلم اجتماعی این روزها حساستر از پیش است. چون مخاطب میداند ریشهی بیشتر این ناعدالتیهای اجتماعی کجاست و تقلیل آن به تنها تصمیمات یک خانواده بیانصافیست. حتی اگر این خانواده و آن پدر پیر و خرفتش جنبهی نمادینی داشته باشند.
دم از آرمانهای چپگرایانه میزنی و بعد آروغ روشنفکریت را با فیلمایی میزنی که تمامشون رو سیستم سرمایهداری ساخته، اصلا سینما محصول سرمایهداریه. این تناقض پارهت نمیکنه؟