یک صحبت طولانی

امروز دهمین سال نبودن باباست، لطفا تسلیت نگویید.
سال‌ها پیش از مامان شنیدم که فلانی‌ها برای ده سالگی فوت پدرشان رفته‌اند سر خاک. آن سال برایم عجیب بود چطور ده سال‌ بدون پدرشان زندگی کرده‌اند… من سال‌های قبل هر چند وقت یکبار به امروز فکر کرده بودم. امسال بیشتر از هر سال و در این یکی دو ماه اخیر هر روز به امروز فکر کرده‌ام. امروز دقیقا دهمین سال نبودن باباست، هفت ماه از رفتن شقایق گذشته و تقریبا سه ماه است که بی‌بی را از دست داده‌ایم. پیش از این هم خیلی‌ها را از دست داده بودیم، از کودکی تا به امروز، خیلی‌ها که حتی اجازه نداشتیم اسمشان را بیاوریم چرا که داغ دلی تازه شود اما همیشه با ما بوده‌اند. مرگ هم همیشه همراه ما بوده.
این نوشته درباره سوگ و سوگواریست.
از دست دادن یک عزیز مثل قورت دادن اجباری یک سنگ خیلی بزرگ و سنگین است. لحظه اول انگار با شدت زیاد به زمین میخکوب می‌شوی، بعد با گذر زمان کم‌کم این سنگ بزرگ را در خود میشکنی تا شاید زندگی با آن آسان‌تر شود. کمی بعدتر آن را به قطعات خیلی ریزتر تقسیم می‌کنی که در سر تا سر بدنت پخش می‌شود تا بتوانی از جا بلند شوی و به زندگی ادامه دهی… بلند میشوی، اما آن سنگینی حالا همه جا رخنه کرده و همه چیز سخت‌تر شده. راست قامت ایستادن انگار عملی خلاف جاذبه زمین است که سنگینی سنگ‌ها اجازه نمیدهد. بالابردن گوشه‌های لب هم… اما هر اتفاقی همسو با جاذبه، به چشم بر هم زدنی می‌افتد. فروپاشیدن.
این شاید ماه‌های اول است.
می‌گذرد و یاد می‌گیری همزیستی مسالمت آمیزی با سنگ‌های درونت داشته باشی. بلند میشوی و می‌بینی حالا سایه‌ای به سایه های تو اضافه شده که مال تو نیست. سایه‌ای که همه جا هست و صاحبش را فقط پشت پلک‌های بسته می‌شود دید. سایه‌ای که همیشگیست و گاهی سنگ‌های درونت را به حرکت وامی‌دارد و راه گلویت را می‌بندد.
همه این‌ها را نوشتم که به دوستانی که من را در برابر این شرایط محکم دیده بودند و خود را سرزنش می‌کردند، بگویم در مواجهه با سوگواری نباید عجول بود. نباید به خود سخت گرفت و باید اجازه داد این زخم عمیق کم‌کم بهبود پیدا کند و دوره طولانی نقاهت بگذرد. این زمان، بسته به تاثیرگذاری آن آدم از دست رفته در زندگی، متفاوت است. من یک روز بعد از پنج سال دیدم که زخمم خوب شده و فقط رد عمیق آنچه گذشته بر وجودم مانده، که گاه گاهی تیر می‌کشد. نباید خود را در معرض قضاوت‌های خود یا از آن بدتر قضاوت‌های بیجای دیگران قرار داد. کمتر کسی می‌داند در سوگ چه بر شخص سوگوار می‌گذرد، مگر هم‌غم های او. این «هم‌غم» که می‌گویم کسیست که همان غم را کم و بیش با همان درجه تجربه کرده باشد. کسی که تقریبا همان نسبت را با متوفی داشته باشد و زخمی همانقدر عمیق از فقدان این عزیز بر وجودش نشسته باشد.
بگذارید جهان سوگواری بر شما بگذرد اما خود را به این رنجش مدام نبازید. غم خوردن راهی برای به صلح رسیدن با جای خالی فردیست که دیگر نیست. یکی دوست دارد این غم را فریاد بزند و دیگری در سکوت اشک می‌ریزد. باید این دوره را طی کرد و با خود مهربان بود و روراست. من از یک جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که این غم خیلی برایم شخصیست و دوست ندارم آن را چندان به اشتراک بگذارم پس در خلوت خود آن را گرامی داشتم که این نه از نشانه محکم بودن یا کنار آمدن با غم، که یک انتخاب شخصی بود. انتخاب شخصی خود را آگاهانه پیدا کنید؛ راهی که شما را به آرامش بیشتر نزدیک کند نه اینکه رنجتان را دوچندان افزایش دهد. غم خود را با آدم‌های اشتباهی تقسیم نکنید چرا که خیلی‌ها این غمگین بودن شما را دوست دارند و می‌ستایند. گاهی این آدم‌ها ذهن شما را به سمتی می‌برند که گویی باید مدام سوگوار باشید و راه را برای بهبودتان می‌بندند. گاهی حتی ناخواسته شما را وادار می‌کنند ادامه مسیر زندگی شخص از دست رفته باشید. خودتان را در میان غم‌هایتان گم نکنید. شما وارث زندگی از دست رفته شخص متوفی نیستید. همه ما فقط همین یک زندگی را داریم و باید همانطور که دوست داریم این مسیر را بسازیم و ادامه دهیم.

یاد همه رفتگان بخیر، عمر همه بازماندگان بلند.

پ.ن: بی‌بی می‌دانست عدسی‌هایش را خیلی دوست دارم و ظهرهایی که عدسی درست می‌کرد، همیشه یک کاسه برایم می‌آورد. با کمک عمه لیلا، به روش بی‌بی عدسی ها را درست کردم. هرچند طعم دستپخت بی‌بی را نداشت اما یاد آن روزها تازه شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.