زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم منم و منظورم این بود که از این پس دومین نفری که قرار است در کلاس چیزی بخواند منم، فکر نمیکردم این حس مزخرف دوم بودن اینطور سالها گریبانم را میگیرد. دوم بودن در چیزهایی که دیگر دوستشان نداشتم. در این چند روز اخیر دارم دوباره حس میکنم که پس رانده میشوم. انگار کناری ایستادی که با عابرین پیاده برخورد نکنی، اما کسی باز تو را هل میدهد عقبتر. گوشهتر. دورتر.
با اینکه بارها خودم خودخواسته یا ناخواسته عقبتر رفتهام اما هنوز برایم عادی نشده. هنوز از این حس هل داده شدن متنفرم.
آدمهایی را بهم نزدیک میکنی همانها هلت میدهند عقبتر.