به همت دوست خوبم محمود شهبازی بر گزار می شود : درج این مطلب و استفاده از تصاویر مربوطه برای عموم آزاد و نشر آن باعث خوشحالی می شود….
خاطره خوبی بود ، بعد از مدتی تمام دست اندر کاران سینما را یکجا دیدیم… ۱- عمادالدین عمادی ۲ – محمد علی قویدل ۳- ابراهیم پشتکوهی ۴- رهبر امامدادی ۵ – مهدی بهرامی ۶ – فرهاد فرزاد امیر ابراهیمی ۷- امیر مینابیان ۸ – علی عسکری ۹ – مهراب بهرامی ۱۰ – ایمان رحیمی ۱۱- فرشید ایرانپرست ۱۲ – محسن رئیسی ۱۳- حامد بردبار ۱۴-روح اله بلوچی ۱۵- احسان رضائی ۱۶- ایمان رضائی ۱۷- محمود شهبازی ۱۸ – صغری لکزائی فر ۱۹ – مسعود میزائی ۲۰ – مسعود دیرباز ۲۱- سمیرا بی طمع ۲۲- فریده گرمساری ۲۳- مرضیه دهقانی ۲۴-
این پیرمرد رو در یکی از پیاده روهای یزد دیدم. یاد داستان عطار نیشابوری افتادم. « گویند سبب توبه وی آن بود که روزی در دکان عطاری مشغول معامله بود ، درویشی آنجا رسید و چندبار- شیءالله – گفت. وی به درویش نپرداخت. درویش گفت ای خواجه تو چگونه خواهی مرد؟ عطار گفت چنانکه تو خواهی مرد! درویش گفت تو همچون من می توانی مرد؟ عطار گفت: بلی! درویش کاسه ی چوبین داشت ، زیر سرنهاد و گفت الله و جان بداد. عطار را حال متغیر شد ، دکان بر هم زد و به این طریق در آمد.» البته بعد
از ماهِ خدا تنها غذا نخوردنش را بلدم ولا غیر…/ از زندگی کردن تنها خوردن و خوابیدنش را بلدم ولا غیر…/ از دوستی تنها توقعش را بلدم ولا غیر…/ از رسم و رسوم تنها شکستنش را بلدم ولا غیر…/ از اشتباه تنها تکرارش را بلدم ولا غیر…/ از مرگ تنها ترسیدنش را بلدم ولا غیر …/ در این دنیای بزرگ تنها خودم را می بینم ، ذهنم تنها منفی می بافد ، درونم لجنزار بزرگیست ، عقل من تنها بی خیالی میداند و زبانش پر از یاوه است ولا غیر…/
* باید تا مدتی کابوس استادی رو که توی کلاس فیلم آرنولد پخش می کنه رو تحمل کنیم (و پر از غلط های ریز و درشت فارسی و انگلیسی که تو صحبت کردنشه ) . * کابوس دکتر * کابوس مسئولین دانشگاه که این استاد هم فامیلشونه… (چون نمی خوام اسم بیارم بهتره بگم استاد اگر چه واژه استاد هم بیش از حد بزرگه ) * تو یکی از میدون های یزد یک بنر زده بودند برای تبلیغ جنگ شادی (از این برنامه ها که چند نفر میان ژانگولر می کنند ) توی این بنر نوشته شده بود با
مدتی است به چیزهای تکراری فکر می کنم… به این تلخی حقیقت… به این حقیقت که من یک خط در میانم… و تو خط به خط و مثل این خطهای لعنتی دفتر که هیچ کدامشان کج نیستند…
گرگها خوب بدانند در این ایل غریب گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند توی گهواره چوبی پسری هست هنوز آب اگر نیست نترسید که در قافله مان دل دریایی و چشمان تری هست هنوز… در پیامی که آمد نوشته شده بود از دکتر زهرا رهنورد
روز- خارجی- حیاط خانه زری خانم اقدس خانم و زری خانم توی حیاط روی نیمچه فرشی کهنه نشسته اند و مشغول پاک کردن سبزی هستند. چادرهایشان به دور کمرشان بسته شده است. اقدس خانم : دیدی چه طور روسیاه شدند؟ زری خانم: آره . البته آقای ما هم بی تاثیر نبود. اقدس خانم: آره خدا خیریش بده. می گم بعدش چی میشه؟ زری خانم: هیچی دمشون رو میذارن رو کولشون میرن. اقدس خانم: این بن خرید کالا رو هم دیگه باید امروز فردا بدن دیگه؟ زری خانم : آره دیگه . اقدس خانم : ول کن این سبزی ها رو
موقعیتهای جدید میتونه آدم رو دچار وضعیت حباب کنه. توهم اینکه حالا در این فضای جدید همه چیز عوض شده و شکل دیگری به خودش
شاید چون بلد نیستی راه بری، تو زندگیت به هیچ جا نرسیدی؟
امروز دهمین سال نبودن باباست، لطفا تسلیت نگویید. سالها پیش از مامان شنیدم که فلانیها برای ده سالگی فوت پدرشان رفتهاند سر خاک. آن سال
بیش از دو سال است که دیگر در آن شهر زندگی نمیکنم. من از آن شهر رفتم اما انگار آن شهر از من نمیرود. از
این سیکل را بارها و بارها در مورد یک سری افراد دیدهایم، نتیجهاش را نمیدانم. حتی نمیدانم این کارها برای فریب دادن خودشان است یا