فیلم «داستان ازدواج» ساخته Noah Baumbach که پیش از این فیلم خوب فرانسیس‌ها را ساخته بود این‌بار فیلم «داستان ازدواج» را در کارنامه کاری خود دارد. فیلمی که به داستان طلاق یک زوج هنرمند می‌پردازد. چیزی که این فیلم را جذاب می‌کند کنکاش کارگردان در شخصیت‌هایی‌ست که معرفی می‌کند. چارلی و نیکول قصد دارند از یگدیگر جدا شوند. نیکول احساس می‌کند بعد از ازدواج نتوانسته آنگونه که می‌خواسته علایق خود را دنبال کند و به مرور به زنی تبدیل شده که شوهرش می‌خواسته. چارلی کارگردان تئاتر در نیویورک است و می‌خواهد به زودی در برادوی هم نمایشش را به صحنه ببرد. جدا شدن نیکول و چارلی همزمان می‌شود با نقشی که به نیکول در یک سریال پیشنهاد شده و او باید به لس‌آنجلس برگردد و آنجا پیش مادرش زندگی جدیدی را آغاز کند. با شدت گرفتن اختلاف بین چارلی و نیکول ما به ابعاد تازه‌تری از شخصیت‌ آنها پی می‌بریم. ابعادی که با آنچه در ابتدا آنها نسبت به یکدیگر بیان می‌کنند متفاوت است.
نگاه سمبلیک کارگردان به دو رویکرد هنری موجود در آمریکا که در نیویورک و لس‌آنجلس جریان دارد در قالب زندگی زن و شوهری که یکی می‌خواهد کارگردان حرفه ای تئاتر باشد و دیگری دوست دارد در سیستم هالیوود بازیگر باشد از جذابیت‌های این فیلم است. مردی که می‌خواهد همه چیز تحت کنترل نگاه ریزبین خودش باشد و زنی که حاضر است در یک سریال آبکی تلویزیون بازی کند و در نهایت یک کارگردان در همان سیستم شود اما از همیشه بازیگر بودن در یک زندگی روتین خلاص شود، در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند. فیلمساز توانسته لایه‌های روانشناختی شخصیت‌ها در یک زندگی مشترکِ رو به اضمحلال را با نگاه هنری غالب در جامعه خودش پیوند زده و آن را به چالش بکشد. «داستان ازدواج» در نهایت یک همزیستی مسالمت‌آمیز بین دو نگاه متفاوت است که فرزند مشترکشان آنها را به پذیرفتن اختلافاتشان و زندگی در یک فاصله مشخص نسبت به یکدیگر مجبور می‌کند.
اگر چه فیلم گاه لحظاتی کلیشه‌ای در دل خود دارد (مثل صحنه‌ای که زن تصمیم می‌گیرد تجربه‌ای خارج از ازدواج داشته باشد و بلافاصله به صحنه‌ی عشقبازی او توی ماشین برش می‌خورد و یا لحظه‌ای که خانواده تلاش می‌کنند در را با هم ببندد و یا حضور دائم موسیقی در لحظات احساسی) اما کارگردان سعی دارد با نزدیک شدن به عمق شخصیت‌هایی که معرفی کرده خود را از یک فیلم سرگرم‌کننده دور و به یک فیلم روانکاوانه نزدیک کند. همین است که فیلم «داستان ازدواج» را جذاب و دیدنی می‌کند.

| بدون نظر

تارانتینو قصه‌گوی خوبی‌ست و این را بارها در آثار پیشین خود ثابت کرده، همین طور شوخی با ژانرهای سینمایی و علاقه زیادش به دستکاری برخی وقایع تاریخی را در فیلم‌های او نمی‌توان نادیده گرفت، کاری که پیش از این در فیلم «حرامزاده‌های بی‌آبرو» دیده بودیم. همه اینها مجموعه‌ای از علایق اوست که این بار در فیلم «روزی روزگاری در هالیوود» دوباره می‌توان مشاهده‌ کرد. تارانتینو نه تنها از دلبستگی‌هایش دور نشده بلکه از هر کدام اندکی را کنار هم قرار داده، درست مثل صحنه کافه که در اکثر فیلم‌های او می‌توان دید، این بار نیز در ابتدای فیلم ریک دالتون (لئوناردو دیکاپریو) با ماروین شوارز (آلپاچینو) صحبت می‌کنند. او در این صحنه آینده کاری ریک را برایش تشریح می‌کند. آینده‌ای که تقریبا به واقعیت می‌پیوندد.
شوخی‌های تارانتینو این بار بروسلی و در برخی صحنه‌ها چارلز برانسون و در انتها چارلز منسون و هیپی‌های اطرافش را نشانه می‌گیرد. او در انتها داستان کشته شدن شارون تِیت و دوستانش در خانه‌شان را تغییر داده و قاتلین در دام بدل ریک دالتون (برت پیت) می‌افتند و کشته می‌شوند. تمام اینها یک سوال را در ذهن بیننده ایجاد می‌کند که قرار است این فیلم چه کاری انجام دهد؟ یک قصه پر تب‌و‌تاب همچون «هشت نفرت انگیز» روایت کند؟ همچون «جانگوی از بند رها شده» نقد اجتماعی به وضعیت سیاهان آمریکایی را پیش بکشد؟ با تغییر در انتهای یک روایت واقعی انتقام سینمایی خودش را از جنایتکاران بگیرد؟ و یا با صحنه‌های پر زدوخوردی که خودش در آن استاد است دقایقی پر التهاب را به تصویر بکشد؟ یا بازی با ژانرهای سینمایی را به سرحد خود برساند؟ تارانتینو در این فیلم که در دقایقی از آن سروکله یک راوی هم در آن پیدا می‌شود می‌خواهد تمامی اینها را به تصویر بکشد اما فیلمش به یک اثر دو ساعت و چهل دقیقه‌ای کسالت بار تبدیل می‌شود. یک اثر ناخوش‌احوال که انگار خبر از روزهای کم فروغ کارگردانی می‌دهد که در کارنامه خود «داستان عامه پسند»، «بیل را بکش»، «سگ‌های انباری» و چند فیلم خوب دیگر دارد. باید دید او در آخرین فیلمش می‌تواند دوباره یک اثر ماندگار دیگر خلق کند یا خیر.

| ۲ نظر