من از شهری که در آن میزیستم دور شدم. هزار و یک دلیل داشت. یکی از آنها این بود میخواستم از رنجی که دیگران خواسته و ناخواسته به من میرسانند دور باشم. حالا بعد از گذشت چند ماه و هزار درگیری درونی و بیرونی با زندگی و مکان جدید، و رنج جدید دوری از عزیزانم، نمیخواهم دوباره اندک افرادی که غالبا نقشی در رنجاندشان ندارم بیرحمانه، نسنجیده، با انتخاب واژگان و جملاتی که به آنها فکر نکردهاند اسباب رنجشم شوند. افرادی که میدانم شهامت عذرخواهی از رنجی که میرسانند ندارند. حفظ فاصله روزی ممکن است مرا از این جایی که هستم دورتر کند اما برای آرامش روان خودم و نسترن حاضرم چمدان سفر به سیارات دور را هم ببندم.
مدتی پیش داشتم به تنهایی اشیا فکر میکردم. به تنهایی اشیایی که ما انسانها رهایشان میکنیم، هستند اما دیده نمیشوند. ماهها و سالها در کنجی بدون توجه خاک میخورند. یا در کنار سایر وسیلههایی که هر روزه از آنها استفاده میکنیم بیاستفاده تنها نظارهگر هستند. مدتی تلاش کردم که مجموعه عکسی هم در اینباره بگیرم اما کماکان تعداد محدود عکسها آن را به یک مجموعه عکس کامل نرسانده. بگذریم.
این روزها پس از دیدن سید محمد حسینی که در تنهایی عمیقش اعدام شد و غم بزرگی بر دل همهی ما ایرانیها گذاشت، دوباره یاد اشیا افتادم. به آن اندک وسایلی فکر میکردم که در تنهاییاش جمع کرده بود. تا زندگی سادهاش را با آنها بگذراند. حالا آنها تا چه زمانی منتظر خواهند بود که صاحبشان در را باز کند و به خانه برگردد. تنهایی این شخص در غیابش ضرب در تمام چیزهایی میشود که پیرامونش وجود داشته و حالا در نبودش اشیا خانه هم ماهیت وجودیشان را از دست میدهند. چرا هستند؟ برای چه کسی؟ برای آنکه بیرحمانه حق حیاتش گرفته شد؟
هر روز عکسها جلوی چشممان رژه میروند. بچههایی که کشته شدهاند. چه در خیابان، چه در زندان و چه آنهایی که در صف مرگ ایستادهاند. فیلمهایشان را میبینیم. لحظات شادیشان که خانوادهها به اشتراک گذاشتهاند. جشن تولدها، عروسیها و مهمانیهای خانوادگی که در حال رقص و شادیاند و حالا نیستند. تک تکشان به اندازه خود من معمولی هستند. جان هیچ یک برای آنها ارزشی نداشت که این طور عین آب خوردن پرپرشان کردند. درد آنهایی که در سکوت و بیخبری، در عین بیدفاعی و ناعدالتی گرفته شد دو چندان است. سنهایشان را میبینم که حالا خیلی از آنها عین نوههای خانوادهمان بودند و من میتوانستم عمویشان باشم. اینها باید آینده این مملکت را میساختند. نگذاشتند.
– اون آقاهه چرا رفته تو آسمون؟
+ رفته بالا که بتونه همه جا رو ببینه.
– الان چیزی هم میبینه؟
+ نمیدونم.
– چرا خودشو تکون میداد؟
+ …
این روزها کمتر اینجا هستم. و شاید دل و دماغی برای نوشتن از فیلمها و کتابها کمتر باشد. مگر موارد نادری که نوشتنش برایم مهم باشد. مرگ خودخواستهی هموطنی مرا یاد این موضوع انداخت:
«برای مبارزه با جنگلخواری من یکی دیگر از تنومندترین درختان این جنگل را قطع میکنم تا همهی جهان به نابودی جنگلها توجه ویژهای بکنند.»
در این مسیر سخت به تمام مخالفین استبداد و تمامیتخواهی احتیاج داریم. فردا تکتک افرادی که دلسوز این مملکت هستند برای ساختنش باید حضور داشته باشند. در کنار هم. مراقب خودمان باشیم.