از نظام‌الدین زوالی آمده است که او روزی برای سرکشی به رعیت از دارالخلافه با چندی از یاران و با شمایلی مبدل بیرون آمد، صیف بود و گرما امان از او و همرهانش بریده بود، چند قدمی مانده به میدان اصلی شهر رنگ از رخسار نظام‌الدین پرید. او نسوان را آنگونه دید که تنها شاعران غزل‌سرا آورده‌اند:
زلف‌آشفته و خِوی‌کرده و خندان‌لب و مست
پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صُراحی در دست
نرگسش عربده‌جوی و لبش افسوس‌کنان
و….
او که برآشفته بود، یاران را گفت: ما غافل بودیم،‌ شیطان بر زمین آمده؟
زنی صدایش را شنید، جلو آمد و گفت:
«خفه بابا، هدف خودتی و کل دارالخلافه‌ات»
نظام‌الدین خفه شد.

(منطق‌الحمار، مشکل الانسان، قرن ۱۴)

| بدون نظر

مرحوم پوراحمد را تنها یک بار ملاقات کردم،

داشتم از ولیعصر می‌آمدم پایین،

ایشان وارد یک دفتر فروش بلیط هواپیما شدند.

من سوار اتوبوس بودم.

| بدون نظر

بندرمال،‌ نوروز

| بدون نظر

این قانع بودن که پدر ملت را در آورده ابتدا در گفت‌وگوهای دوستانه تنها مورد بحث بود. اینکه غالبا مردم جنوب از وضعی که دارند راضی‌اند. سالهاست که شهرهای جنوبی کشور با وجود صنایع و منابع و بندرگاه‌های مهم کماکان فقر را هر روزه زندگی می‌کنند و درآمدهای ماحصل از وجود این منابع ناپدید شده و تاثیرش در زندگی آنها دیده نمی‌شود. بی‌کاری،‌ بی‌فرهنگی، نداشتن چشم‌اندازی برای آینده و بی‌تفاوتی نسبت به وضع موجود همیشه در گوشه گوشه‌ی این خطه دیده شده.
شاید اگر مردم کمی از این قناعت طبعی که دارند کوتاه بیایند، ممکن است نمودش در زندگی‌شان بیشتر دیده شود. چندی پیش به عینه دیدم که چه‌طور یک شهروند بدیهی‌ترین حق خودش را نمی‌داند و آن را پس می‌زند. خودش و حقش عین جن و بسم‌الله شده‌اند. در صف هستیم. شلوغ است. هرکسی یک فیش در دست دارد تا نوبتش شود و بستنی‌هایی که سفارش داده را تحویل بگیرد. شخصی جلویم ایستاده. یک کیلو بستنی سفارش داده و نوبتش رسیده. کارگر بخش تحویل فیشش را می‌گیرد و می‌گوید کمی صبر کند، دستگاه هنوز بستنی‌ها را بعمل نیاورده. مشتری می‌گوید ولش کن همان را بریز توی ظرف. کارگر باز تکرار می‌کند بستنی شُل است. مرد می‌گوید شلی و سفتی مال نصف شب است و پوزخند می‌زند و می‌گوید همان را توی ظرف بریزد. کارگر کمی بستی توی ظرف می‌ریزد ظرف کج شده را می‌گیرد که مشتری حرف‌گوش‌نکنش بستنی از هم وا رفته را ببیند. مشتری باز حرفش را تکرار می‌کند. مهم نیست. همین را بده. کارگر عصبانی می‌شود و بی‌خیال سفت شدن بستنی می‌شود. همان را می‌ریزد توی ظرف و به مشتری تحویل می‌دهد. مشتری حق دارد بستنی‌اش را آب شده تحویل بگیرد اما بی‌خیال حق واقعی خودش که بستنی سالم است می‌شود. فقط مهم این است اسم چیزی که می‌گیرد بستنی باشد. کیفیتش مهم نیست. این یک مشت نمونه خروار از وضعیت زندگی در جنوب است. مهم این است اسمش زنده بودن و زندگی باشد. کیفیتش انگار مهم نیست. مهم است یک سقف بالای سرمان باشد. کیفیت خانه‌اش مهم نیست. مهم است یک وسیله نقلیه داریم. کیفیتش مهم نیست. یک آبی از توی لوله در می‌آید کیفیتش مهم نیست. همین است که غالبا سرعت پیشرفت در شهرهای جنوبی کند است. اینکه به هر وضعی سریع عادت می‌کنیم. کیفیت پدیده‌ها یا مهم نیست یا اصلا شناخته نشده است. و با هر تصمیم اینچنینی آن را به نسل‌های بعدی هم یاد می‌دهیم.

پ.ن: در تابستان ۱۴۰۱ شاهد این بودیم که بندرعباس و شهرهای کوچک استان هرمزگان حضور پررنگی در اعتراضات داشتند. این خودش جای امیدواری‌ست.

| بدون نظر

این متن را برای دوستی می‌نویسم که پرسید فیلم «برادران لیلا» آخرین ساخته سعید روستایی را دیده‌ام یا نه. ندیده بودم و اکنون بعد از گذشت چند ساعت از دیدنش این چند خط را می‌نویسم.
شاید انتظار زیادی‌ست که از سعید روستایی در سومین فیلمش توقع داشته باشیم که سبک و نگرش کارگردانی خودش را به ما نشان بدهد. چون اگر بخواهیم کارنامه کاری او را با کارگردانی آثارش بسنجیم واقعا دستمان خالی‌ست. فیلمساز در مقام کارگردان کدام مولفه‌ها را در آثار گذشته و جدیدش به ما عرضه می‌کند که بتوان فیلم را از منظر کارگردانی، جداگانه بررسی کرد؟ عدم همخوانی دوربین‌های روی دست با پلان‌هایی که خواهر و برادر را در یک تقارن به صورت نمای فیکس نشان می‌دهد یا اتمسفر مشترکش در دو فیلم «ابد و یک روز» و «برادران لیلا» که خبری از آن در فیلم «متری شش و نیم» نیست؟ به هر حال جواب ساده‌ای برای این سؤال وجود ندارد. اما مساله مهم‌تری که شاید بتوان در موردش بحث کرد فیلمنامه این اثر است که همچون آثار پیشین نوشته‌ی خود سعید روستایی‌ست. سعید روستایی پیش از ساخت ابد و یک روز فیلم کوتاهی دارد به نام «مراسم». داستان مادر لجبازی که برای مراسم دامادی پسرش می‌خواهد آبروی خانوادگی‌شان را حفظ کند. برای همین از همسایه‌ی طلافروش‌شان چند سکه قرض می‌کند تا از سمت فامیل‌هایشان به پسرش هدیه بدهد. مساله این است که بزرگ فامیل باید کادوی بزرگ‌تری بدهد تا بقیه هم به تبع او کادوهای بیشتری بدهند. بچه‌های مادر با این تصمیمش مخالفند. بحث بالا می‌گیرد و بچه‌ها به مادر و فامیل‌های مادرشان توهین می‌کنند. ایده جذاب و مهمی‌ست که چه طور یک خانواده از جنوب شهر برای ظاهرسازی درگیر یک اختلاف و همین‌طور بدهی سنگینی می‌شوند.
حالا سعید روستایی بعد از ده سال دوباره از روی دست خودش برادران لیلا را می‌سازد. بازی‌ها چنگی به دل نمی‌زند. مخصوصا نوید محمدزاده که کماکان همان غیرقابل باور چند کار اخیرش است. پیمان معادی باز خودش را تکرار می‌کند و فرهاد اصلانی بود و نبودش تاثیری در فیلم ندارد. (اما ترانه علیدوستی انتخاب بدی به نظر نمی‌رسد). صحنه‌های اغراق‌آمیز قصد دارد هی بدبختی و اوج فلاکت شخصیت‌ها را به یاد بیننده بیاورد. مردی که دو دانه تخم‌مرغ و سوسیس از خانه پدرش بلند کرده. پدری که توی سینک ظرفشویی ادرار می‌کند. برادری که توی سامسونتش کیک و نوشابه حمل می‌کند و آخر یک عالمه بدهی بالا می‌آورد. لحظه‌ی مرگی که در موسیقی تولد ادغام می‌شود.
شیشه احساس مخاطب هرطور شده باید ترک بخورد و اشکش سرازیر شود. راهی نیست. این خانواده باید با شتاب به سمت بدبختی مضاعفی که کارگردان قصدش را دارد کشیده شود. برای این بدبختی چه راهی بهتر از اینکه در یک نگاه «شبه» فمینیستی (بخوانید ضد مرد) که تمام برادرها عقلشان به اندازه‌ی خواهرشان لیلا خوب کار نمی‌کند دائم در حال گرفتن تصمیم‌های اشتباه باشند؟ پدرشان هم از یک طرف. اصولا وقتی شما با تعدادی شخصیت‌ احمق طرف هستید درام راحت‌تر به حرکت در می‌آید. احمق‌ها دائم در حال ایجاد یک موقعیت بغرنج جدید هستند و اینگونه تا پایان فیلم دست فیلمساز چند بار برای بیننده رو می‌شود.
سوال‌هایی که یکی از شاکله‌های فیلم را می‌سازد این است که چه طور یکهو مشخص می‌شود پدر چهل سکه دارد؟ اگر قرار نبود در خانواده‌ی فامیل مراسم عروسی باشد اصلا داستان شکل می‌گرفت و مساله سکه‌ها مطرح می‌شد؟ اصلا فیلم دو ساعت و نیم ادامه پیدا می‌کرد؟ چرا صحنه در‌ آوردن پیراهن مشکی و دست‌بوسی از قارداشعلی شبیه صحنه به قدرت رسیدن مایکل کورلئونه در فیلم پدرخوانده است؟ حتی بستن در؟ اصلا مگر همانجا یک بار مشخص نشد قارداشعلی شده بزرگ فامیل چه طور باز همه چیز عوض شد و تصمیم گرفتند که اسماعیل را بکنند بزرگ فامیل؟ این خانواده چه ویژگی دارد که اعلام کردن بزرگ خاندان باید در یک مراسم رسمی باشد؟‌ قدرتی همچون مافیا دارند؟ مگر باقی فامیل نمی‌دانند که اسماعیل آه در بساط ندارد چه طور روی سکه‌هایی که قرار است بیاورد حساب می‌کنند؟ یه تعهد محضری کفایت می‌کند؟ مخاطب به اهمیت بزرگی این خانواده چه طور باید پی ببرد؟ بستنی خوردن برادرها و دید زدن دخترهای پولدار حالا قرار است چه چیزی به ما بگویند؟ اینکه بعد از بالا رفتن قیمت دلار پولدارها پولدارتر شدند و فقیرها بدبخت‌تر؟ اصلا پروسه تبدیل شدن دلار سه‌هزاروخورده‌ای به سی‌ هزار تومانی مگر در یک سال اتفاق افتاد؟ از سال ۹۵ تا ۱۴۰۱ این پروسه طول کشید و در چند مرحله شاهد جهش قیمت دلار بودیم. بخش زیادی از این جهش قیمت دلار همراه شد با اپیدمی کرونا که در طول فیلم کلا فاکتور گرفته شده است.
سؤال در طول فیلم زیاد است و جوابی برای خیلی از آن‌ها نیست. به هر حال ساخت فیلم اجتماعی این روزها حساس‌تر از پیش است. چون مخاطب می‌داند ریشه‌ی بیشتر این ناعدالتی‌های اجتماعی کجاست و تقلیل آن به تنها تصمیمات یک خانواده بی‌انصافی‌ست. حتی اگر این خانواده و آن پدر پیر و خرفتش جنبه‌ی نمادینی‌ داشته باشند.

 

| بدون نظر

میراث جا مونده‌ی هر سال به سال بعد، حجم سنگین شده‌ی غصه‌هاست.

| بدون نظر