سلام ببخشید که کمی امروز دیر شد… یکی از امتحانات سخت الهی رو که استاد کارآفرینی امروز برگزار کرد رو با موفقیت پشت سر گذاشتم… البته زیاد هم مطمئن نیستم که موفق شدم ولی بد نبود. امروز هم به خاطر امتحانم کمی دیر به وبلاگم سر زدم. عنوان مطلب هم از دوستیه که تا امروز منتظر بود که نظرات تائید بشه و هنوز هم خودش رو معرفی نکرده … به هر حال امروز روزیه که داستانهای کوتاهی که برام اومده رو به نمایش بذارم و خوشحالم که دوستانم تو این مسیر من رو کمک کردند… البته ارزش گذاری همیشه برای آثار هنری و ادبی کمی سخت به نظر می رسه…
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان
اوج سینمای پناهی «طلای سرخ» بود و «دایره». بعد از جریانات ۸۸ و دستگیری انگار پرت شد به دنیای دیگری. در این چند فیلم اخیر