نه دستی روی اتاقم فرصت کردم بکشم هنوز و نه دلم و روحم رو خونه تکونی کردم . ولی فعلا دارم اسباب کشی می کنم . البته اسباب کشی یعنی اینکه چیزی همراه خودم ببرم در حالی که چیزی از اینجا نمی شه برد و قسمتی از خاطراتم اینجا دست نخورده باقی می مونه. شاید زندگی مجازی تازه ای رو بتونم اینجا شروع کنم . اگر چه هنوز کمی نازک کاری و سفت کاری داره . ولی خب به زودی … پیشاپیش از دوست خوبم محسن مریدی به خاطر تمام اذیت هایی که کردم عذر خواهی و به خاطر تلاشش
فیلم در قد و قوارهی تعرف و تمجیدهای اغراق شده که پیرامونش شکل گرفت نبود. تدوین نقشش را به خوبی ایفا نکرد، جایی که میتوانست
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد