چند ماهی بود که زنم مرتب به من می گفت : یک روسری برام بخر یک روسری ! ومن هم هی پشت گوش می انداختم به طوری که پشت گوشم پر از روسری شده بود تا آنکه دیشب پری شب ناگهان در بساط روزنامه فروشی چشمم به فیلمنامه ی روسری آبی افتاد و بلافاصله روسری آبی را خریدم و به منزل بردم و به زنم گفتم : بیا این هم روسری . بی صبرانه انتظار فریاد های زنم را می کشیدم اما زنم با نهایت خونسردی کتاب را روی سرش گذاشت و پای آینه رفت و گفت : رنگ دیگه
چرا آدما ایتقدر ادعای انسانیت دارن ؟ وقتی فرق بین آدمو انسان رو درک نکردن ؟ / یک پیام از رضا
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان