۳۱ فروردین ۱۴۰۴

پیشنهاد فیلم

پیشنهاد کتاب

زندگی سورئالیستی

چند ماهی بود که زنم مرتب به من می گفت : یک روسری برام بخر یک روسری ! ومن هم هی پشت گوش می انداختم به طوری که پشت گوشم پر از روسری شده بود تا آنکه دیشب پری شب ناگهان در بساط روزنامه فروشی چشمم به فیلمنامه ی روسری آبی افتاد و بلافاصله روسری آبی را خریدم و به منزل بردم و به زنم گفتم : بیا این هم روسری . بی صبرانه انتظار فریاد های زنم را می کشیدم اما زنم با نهایت خونسردی  کتاب را روی سرش گذاشت و پای آینه رفت و گفت :  رنگ دیگه

ادامه مطلب »

نوشته‌های پیشین

در حال و هوای این روزها

نوروز انگار تنها همون روز اولش آدم رو با یک حس و حال نو شدگی سنجاق می‌کنه. روزهای بعدش انگار دوباره می‌افتی توی یک سرازیر

سوسوهای روستایی در دور دست

سالها پیش جایی نوشته بودم: «یه روستا هست که سر جمع نوزده تا دختر داره توش. تا حالا هیچ شعر عاشقانه‌ای برای هیچ کدوم از

در باب شکست خوردن

در اینکه شکست خوردن بخشی از زندگی آدمیست شکی نیست‌. اینکه ممکن است انسان از هر شکستی پله‌ای برای پیروزی آینده‌اش بسازد دور از ذهن