۳۱ فروردین ۱۴۰۴

پیشنهاد فیلم

پیشنهاد کتاب

سر در گم

مینا دختر سرگشته ی قصه ی ما نمی دانست نامش چیست ! برای چه زنده است . چه کند و چه نکند . جل المخلوق ! … خاله وسطیش معجون گیاهی برایش تجویز می کرد عمه وسطیش او را تشویق می کرد که برای فال قهوه پیش خاله بیگم برود .  پدرش به حافظ تفالی می زد و مادرش زار می زد که بچه ام از دست رفت ولی مینا که هنوز زنده بود و نفس می کشید !  مینای قصه ی ما از اون قهرمانها نبود که ریاضت بکشد اعتصاب غذا و یا شب زنده داری کند ، بر

ادامه مطلب »

نوشته‌های پیشین

در حال و هوای این روزها

نوروز انگار تنها همون روز اولش آدم رو با یک حس و حال نو شدگی سنجاق می‌کنه. روزهای بعدش انگار دوباره می‌افتی توی یک سرازیر

سوسوهای روستایی در دور دست

سالها پیش جایی نوشته بودم: «یه روستا هست که سر جمع نوزده تا دختر داره توش. تا حالا هیچ شعر عاشقانه‌ای برای هیچ کدوم از

در باب شکست خوردن

در اینکه شکست خوردن بخشی از زندگی آدمیست شکی نیست‌. اینکه ممکن است انسان از هر شکستی پله‌ای برای پیروزی آینده‌اش بسازد دور از ذهن