جهان بیابان حوالی وطن جایی که پادگان به قصد تو نیامده بود جمع مکسر از شر تکثیر می شود تکثیر می شویم و به سوی تو شلیک می شود نوجوانی که روی شقیقه ی همه ما رژه می رفت ماشه اش قبل از آمدن وقتی که مغزش را داده بود به دست رئیس کشیده بود اینجا فقط کمی ادا در آورد و تو جدی گرفتی و مردی می بینی … دیوارها همه شان سرخ نشده اند پاشو زندگی فقط یک بلای طبیعی است
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها