جواب ساده است، یک شب که حالت خوب نباشد. و یار بداند که خوب نیستی، تلاش کند که تو را از آن حال و هوا در بیاورد. یک شعر بفرستد و تو باز در دلت بگویی: خدایا ممنونم… تو تمام دیروزها،تمام فرداها را و تمام امروز را به من بدهکاری! بدهکاری و دست هایت قسط اولش هم پرداخت نشده شانه ات سه قسط از ابتدا عقب افتاده و لبخندت دارد برگشت می خورد و من، یک نزول خور حرفه ایم در این بازار و هر رور باز میخواهمت، بیشتر، طولانی تر، تمام تر من یک شیادم ک شعر هایم را در ناصر
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها