روزی که پدرم من رو برای اولین آزمون رانندگی به آموزشگاه رسوند، قبل از پیاده شدنم گفت: -امیدوارم قبول نشی من متعجب دلیلش رو پرسیدم و در جواب شنیدم: – تا باور نکنی خیلی بلدی! تا یادت نره تلاش کنی! اونروز با تمام قوا رفتم که قبول بشم و به پدرم ثابت کنم خیلی بلدم و مدتها طول کشید تا عمیقا به اونچه گفت ایمان آوردم!
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان