یک زمانهایی ذهنم شناور میشود… انگار روی زمانها و مکانها آرام غلط میخورد نمیداند دقیقا کجاست و چکار میکند یا در چه ساعتی از شبانهروز به سر میبرد، فقط میداند آنجایی که هست نیست… میداند باید باشد پس آرام زل میزند به آدمهایی که در اطرافش قرار گرفتهاند و یک مکالمه را قدم به قدم پیش میبرد. در بین همان مکالمات منِ پرحرف از خودش بیرون میآید مدام حرف میزند مدام نظر میدهد و تمام حروف الفبا را دچار استهلاک مزمن میکند… یک زمانهایی ذهنم شناور میشود… انگار روی زمانها و مکانها آرام غلط میخورد نمیداند دقیقا کجاست و چکار
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان