هر چند وقت یکبار سر و کلهاش پیدا میشود. انگار هیکل چسبناک قیر مانندش همیشه پشت سرم در حال خزیدن است و قدم که میزنم، درست همان جایی که کمی خسته می شوم یکهو هجوم میآورد، میپرد و خودش را روی من میاندازد. سرش را آرام میآورد کنار گوشم و آهسته زمزمه میکند: «تو خیلی خستهای، خیلی تنبلی، تو هیچوقت موفق نمیشی، تو از همه آدمهایی که دارند این مسیر رو میروند عقبتری و …» همینطور ادامه میدهد. صدایش مثل سوز هوای زمستان بندرعباس است، نمیدانی چقدر سرد است اما استخوانهایت به عجز و لابه میافتند. از یک جایی به
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان