
«خشت و آینه» محصول سال ۱۳۴۳ ساخته ابراهیم گلستان؛ داستان راننده تاکسی را روایت میکند که شبی زنی را سوار ماشینش میکند. او موقع پیاده شدن نوزادش را در ماشین جا میگذارد. راننده هر چه تلاش میکند زن را پیدا نمیکند. او بعد از نتیجه نگرفتن در کلانتری مجبور میشود بچه را شب پیش خودش ببرد. معشوقه مرد (خدمتکار کافهای که مرد بعد از پیدا کردن بچه آنجا میرود) شب را پیش آنها میگذراند و از بچه مراقبت میکند. فردا مرد برای روشن شدن تکلیف بچه ابتدا به شیرخوارگاه رفته و بعد به دادگستری میرود. در تمام تلاشهایش انگار به

«نقطه سر خط» داستان زن و مرد پا به سن گذاشتهایست که بعد از گذشت بیستوپنج سال از به دنیا آمدن دخترشان سیسیل حالا باید بعد از طلاق گرفتنش از دختر او نیز مراقبت کنند. لیلی که دفترچه خاطرات شوهرش مارکو را در کمدی پیدا کرده با نوشتههایی روبرو شده که متوجه میشود گاهی نسبت به دخترهای زیبای توی خیابان خیالپردازیهای جنسی میکند. همین باعث شکلگیری مشاجره و دعوایی بینشان میشود که حتی زوئه دختر سیسیل هم از آن دعوا و مشاجره با خبر میشود. لیلی در حالت مستی از مارکو میخواهد که او را ترک کند. فردا صبح مارکو
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها