جیببُر
«جیببر»، پنجمین فیلم فیلمساز فقید فرانسوی، روبر برسون در مورد سرگذشت یک جیببر خیابانیست. او زمانش را با تعدادی دزد دیگر به صورت گروهی مشغول جیببری میشوند و از طرفی مادر پیرش که در شرف مرگ است را دیر به دیر میبینند. پسر جوان پس از مرگ مادرش دختری که در همسایگی مادرش بوده را با دوستی آشنا میکند. اما دختر انگار پسر جوان را بیشتر دوست دارد. پلیسها همدستهای پسر را دستگیر میکنند اما مدارکی کافی برای دستگیری پسر ندارند. پسر چون میداند که تقریبا به آخر خط رسیده و تا چند وقت دیگر او را دستگیر میکنند به لندن میرود. در آنجا پس از دو سال سرمایهاش که از راه دزدی به دست آورده را از دست میدهد و دوباره به پاریس بازمیگردد. او دوباره دختری که از پیش میشناخته را میبیند، که رابطهاش با دوست پسرش بهم خورده و حالا تنها با فرزندی که از او به جا مانده زندگی میکند. پسر در یکی از دزدیهایش گیر پلیس میافتد و به زندان میرود. دختر به خاطر علاقهای که به پسر دارد برای پسر صبر میکند. پنجمین فیلم برسون که از لحاظ روایی شبیه به فیلم قبلی اوست سعی میکند با اِلمانهای سینماتوگراف درک بخشی از داستان را به عهده مخاطب بگذارد. به عنوان مثال ما ابتدا مردی را میبینیم که ساعتی بر در دست دارد. پسر جیببر با لباسهای خاکی و پاره به خانه برمیگردد و در نهایت میفهمیم که پسر ساعت مرد را دزدیده است. این برشها و تقسیم کردن اطلاعات در صحنههای مختلف و مخفی کردن بخشی از اطلاعات آنچنان پیش میرود که حتی خط اصلی داستان نیز کمکم رنگ میبازد. ما مسالهمان مساله شرایط پسر نیست. آن حس عاطفیست که برسون تا جایی که میتواند آن را مخفی میکند. تا جایی که میتواند سعی میکند در عادیترین لحظات زندگی آن را حل کند، به