امروز حین دیدن فیلم «جنایت بیدقت» متوجه شدم یکی از ایدههایی که مدتها روی آن کار میکردم سوخته است. فیلمنامه «گلولهای در مشت» را مرداد ۹۶ به بهانه جشنواره فیلمنامهنویسی گمبرون نوشتم. بعد از آن بارها و بارها فیلمنامه را بازنویسی کردم اما هرگز فرصت ساخت آن پیش نیامد. علیرغم حمایتهای دوستان و همراهان همیشگی و تشویقهای بزرگان، عدم بودجه کافی برای ساخت، بهانهای شد که کار از بخش پیشتولید جلوتر نرود. البته از نظر خودم نبودن منبع مالی فرصتی بود برای کامل کردن فیلمنامه و پیدا کردن مشکلات ریز و درشت و حل کردن آنها، اما حال با دیدن
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها