انگار هر چند وقت یکبار باید به خودم یادآوری کنم که انتظارم رو از اطرافیان پائین نگه دارم. اونی که ادعای منطقی بودنش میشه. یک روز دیوانه میشه و دهنش رو باز میکنه و هر حرفی رو عربده میزنه. اونی که منطقی به نظر میرسه منت سرت میذاره و کارت رو بیارزش میکنه، اونی که منطقی به نظر میرسه تحقیرت میکنه. هر روز دایره اطرافیان کوچیک و کوچیکتر میشه و من به یک خواب عمیق بیشتر احتیاج دارم.
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها