شاید کمتر از ۲ هفته شد، از زمان تصمیمگیری تا اجرا. یک هفته پیش از اتمام قرارداد تا روزی که آخرین کارتن را گذاشتم توی انباری. حالا حال و احوالم جمیع اضداد است. غم، استرس، بیخیالی، نگرانی، خوشحالی، هیجان، بلاتکلیفی، و… اینها میتواند سطرها ادامه پیدا کند. البته اینکه هر صبح میتوانی آدمهایی عین خودت ببینی که چندان فاصلهی زیادی با آنها نداری خودش یک روحیه مضاعف است. آنها هم عین تو در هیچ جنگی شرکت نکردهاند اما هزار بار شکست خوردهاند.
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان
اوج سینمای پناهی «طلای سرخ» بود و «دایره». بعد از جریانات ۸۸ و دستگیری انگار پرت شد به دنیای دیگری. در این چند فیلم اخیر