به کار بردن برخی اصطلاحات برگرفته از اندیشمندان غربی در فضای سیاسی ایران گاهی خلط مبحث و آدرس غلط دادن است. چندی پیش برای اولین‌ بار مناظره یکی از اصلاحطلبان سنتی با روزنامه‌نگار ایرانی خارج از کشور را شنیدم. حرف‌ها همان حرف‌های همیشگی بود؛ «باید با صندوق رای ذره ذره همه چیز را اصلاح کنیم.»
استاد حتی یک نمونه از دست آوردهای جریان اصلاح‌طلبی که دارد عمرش به سی سال می‌رسد هم توی چنته‌اش نبود که مثال بزند. اما چیزی که قضیه را اسفناک‌تر می‌کرد. ساده‌اندیشی ایشان نبود. ساده‌لوحی‌ نهادینه شده در فکر و ذهنش بود که قصد داشت به بقیه هم سرایت دهد. حالا این ساده‌لوحی عامدانه یا غریزی بود را قضاوت نمی‌کنم اما به کار بردن «عادی‌سازان شر» (که از نوشته‌های هانا آرنت به عاریه گرفته شده) برای این جماعت اشتباه است. شر هیچگاه برای ملتی که قصد دارد خودش را از آن برهاند یا در برابرش بایستد عادی نمی‌شود. کاری که این جماعت اصلاحطلب سالهاست انجام می‌دهند عادی سازی شر نیست، رقیق کردن شر است.
مثال:
حالا آنچنان هم اینها به بی‌حجابی گیر نمی‌دهند.
حالا ما که اینجا نشسته‌ایم و نقد می‌کنیم هم یعنی آنها با نقد شدن مشکلی ندارند، فضا آنقدر بسته نیست.
حالا یک صندوق رای که هر ۴ سال یکبار مردم رای میدهند هم داریم …
اینها در خلال صحبت‌های این اصلاحطلب (بخوانید استمرارطلب) شنیده شد.
حتی زندان رفتن این‌ها هم چیزی درشان تغییر نداده. تنها سعی می‌کنند که سیاهی و پلیدی موجود را در پیش چشم ملت رقیق کنند. خاکستری جلوه دهند.
کور خوانده‌اند.

نزدیک به اواسط آذر از دفتر انجمن سینمای جوان بندرعباس تماسی داشتم مبنی بر ارائه یکی دو تا از فیلم‌هایم برای نمایششان در انجمن. چیزی که شنیدم و یا متوجه شدم نمایش هفتگی فیلم بود (که بیشتر مخاطبانش بچه‌های خود انجمن هستند). قبول کردم و چند وقت بعد دو تا از فیلم‌هایی که قبل‌تر هم به نمایش در آمده بود را فرستادم. توی دی ماه متوجه شدم که فیلم‌ها برای هفته فیلم‌وعکس در نظر گرفته شده‌اند. شاید در طی آن تماس تلفنی من عبارت «هفته فیلم و عکس» را درست نشنیدم. اما اگر با وضوح بیشتری متوجه می‌شدم فیلم‌ها برای چه برنامه‌ایست تصمیم دیگری می‌گرفتم. بعد از اتفاقات سال ۱۴۰۱ عملا در هیج رویداد هنری شرکت نکردم. فعلا هم دل و دماغش نیست. فیلم من شاید اندک زغال آتش رو به خاموشی نمایش دستاوردهای آنهایی‌ باشد که بودنشان لحظه به لحظه ویرانی این مملکت است. برای همین فعلا تنها کاری که از دستم بر می‌آید همین است که دور باشم.

به نظرم هیچ کدوم، مساله استحاله‌ست.

سالانه صدها فیلم با موضوع عشق پیری در سینمای کوتاه ساخته می‌شود که اتفاقا خیلی از این‌ها هم آثار خوبی‌ست. همین‌طور سالهاست در سینمای کوتاه و مستقل فیلم‌ها فارغ از مساله حجاب اجباری و دست و پاگیر بازیگران ساخته می‌شوند. که باز هم توی آنها آثار قابل توجهی دیده می‌شوند. ضعیف‌ترین آنها را با کلیشه‌ای‌ترین پایان‌بندی‌ها در نظر بگیرید، می‌شود: «کیک محبوب من».

درک زیباشناسی ما وابسته به منشا و خاستگاه ماست. ما هر آنچه که وابسته به طبیعت باشد (جایی که از آن شکل گرفته‌ایم) را زیبا قلمداد می‌کنیم و معیار زیبایی‌شناسی‌مان را بر اساس خود طبیعت تعریف می‌کنیم. در واقعا طبیعت به ما یاد داده که دوستش داشته باشیم و زیبا بدانیمش.

موقعیت‌های جدید می‌تونه آدم رو دچار وضعیت حباب کنه. توهم اینکه حالا در این فضای جدید همه چیز عوض شده و شکل دیگری به خودش گرفته، شکلی جدید که در واقع فقط ساخته ذهن آدمی و آرزوهاشه. حبابی که خیلی زود می‌ترکه چرا که واقعیت تیغ‌های تیز زیادی داره که حباب ساختگی ما نمیتونه از زیرش در بره. با ترکیدن ناگهانی این باورهای ساختگی آدمیزاد دچار شوک میشه. شوکی که گاهی سنگینیش از بار واقعیتی که به دوش میکشیدی خیلی بیشتره… خیلی بیشتر…

شاید چون بلد نیستی راه بری، تو زندگیت به هیچ جا نرسیدی؟

امروز دهمین سال نبودن باباست، لطفا تسلیت نگویید.
سال‌ها پیش از مامان شنیدم که فلانی‌ها برای ده سالگی فوت پدرشان رفته‌اند سر خاک. آن سال برایم عجیب بود چطور ده سال‌ بدون پدرشان زندگی کرده‌اند… من سال‌های قبل هر چند وقت یکبار به امروز فکر کرده بودم. امسال بیشتر از هر سال و در این یکی دو ماه اخیر هر روز به امروز فکر کرده‌ام. امروز دقیقا دهمین سال نبودن باباست، هفت ماه از رفتن شقایق گذشته و تقریبا سه ماه است که بی‌بی را از دست داده‌ایم. پیش از این هم خیلی‌ها را از دست داده بودیم، از کودکی تا به امروز، خیلی‌ها که حتی اجازه نداشتیم اسمشان را بیاوریم چرا که داغ دلی تازه شود اما همیشه با ما بوده‌اند. مرگ هم همیشه همراه ما بوده.
این نوشته درباره سوگ و سوگواریست.
از دست دادن یک عزیز مثل قورت دادن اجباری یک سنگ خیلی بزرگ و سنگین است. لحظه اول انگار با شدت زیاد به زمین میخکوب می‌شوی، بعد با گذر زمان کم‌کم این سنگ بزرگ را در خود میشکنی تا شاید زندگی با آن آسان‌تر شود. کمی بعدتر آن را به قطعات خیلی ریزتر تقسیم می‌کنی که در سر تا سر بدنت پخش می‌شود تا بتوانی از جا بلند شوی و به زندگی ادامه دهی… بلند میشوی، اما آن سنگینی حالا همه جا رخنه کرده و همه چیز سخت‌تر شده. راست قامت ایستادن انگار عملی خلاف جاذبه زمین است که سنگینی سنگ‌ها اجازه نمیدهد. بالابردن گوشه‌های لب هم… اما هر اتفاقی همسو با جاذبه، به چشم بر هم زدنی می‌افتد. فروپاشیدن.
این شاید ماه‌های اول است.
می‌گذرد و یاد می‌گیری همزیستی مسالمت آمیزی با سنگ‌های درونت داشته باشی. بلند میشوی و می‌بینی حالا سایه‌ای به سایه های تو اضافه شده که مال تو نیست. سایه‌ای که همه جا هست و صاحبش را فقط پشت پلک‌های بسته می‌شود دید. سایه‌ای که همیشگیست و گاهی سنگ‌های درونت را به حرکت وامی‌دارد و راه گلویت را می‌بندد.
همه این‌ها را نوشتم که به دوستانی که من را در برابر این شرایط محکم دیده بودند و خود را سرزنش می‌کردند، بگویم در مواجهه با سوگواری نباید عجول بود. نباید به خود سخت گرفت و باید اجازه داد این زخم عمیق کم‌کم بهبود پیدا کند و دوره طولانی نقاهت بگذرد. این زمان، بسته به تاثیرگذاری آن آدم از دست رفته در زندگی، متفاوت است. من یک روز بعد از پنج سال دیدم که زخمم خوب شده و فقط رد عمیق آنچه گذشته بر وجودم مانده، که گاه گاهی تیر می‌کشد. نباید خود را در معرض قضاوت‌های خود یا از آن بدتر قضاوت‌های بیجای دیگران قرار داد. کمتر کسی می‌داند در سوگ چه بر شخص سوگوار می‌گذرد، مگر هم‌غم های او. این «هم‌غم» که می‌گویم کسیست که همان غم را کم و بیش با همان درجه تجربه کرده باشد. کسی که تقریبا همان نسبت را با متوفی داشته باشد و زخمی همانقدر عمیق از فقدان این عزیز بر وجودش نشسته باشد.
بگذارید جهان سوگواری بر شما بگذرد اما خود را به این رنجش مدام نبازید. غم خوردن راهی برای به صلح رسیدن با جای خالی فردیست که دیگر نیست. یکی دوست دارد این غم را فریاد بزند و دیگری در سکوت اشک می‌ریزد. باید این دوره را طی کرد و با خود مهربان بود و روراست. من از یک جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که این غم خیلی برایم شخصیست و دوست ندارم آن را چندان به اشتراک بگذارم پس در خلوت خود آن را گرامی داشتم که این نه از نشانه محکم بودن یا کنار آمدن با غم، که یک انتخاب شخصی بود. انتخاب شخصی خود را آگاهانه پیدا کنید؛ راهی که شما را به آرامش بیشتر نزدیک کند نه اینکه رنجتان را دوچندان افزایش دهد. غم خود را با آدم‌های اشتباهی تقسیم نکنید چرا که خیلی‌ها این غمگین بودن شما را دوست دارند و می‌ستایند. گاهی این آدم‌ها ذهن شما را به سمتی می‌برند که گویی باید مدام سوگوار باشید و راه را برای بهبودتان می‌بندند. گاهی حتی ناخواسته شما را وادار می‌کنند ادامه مسیر زندگی شخص از دست رفته باشید. خودتان را در میان غم‌هایتان گم نکنید. شما وارث زندگی از دست رفته شخص متوفی نیستید. همه ما فقط همین یک زندگی را داریم و باید همانطور که دوست داریم این مسیر را بسازیم و ادامه دهیم.

یاد همه رفتگان بخیر، عمر همه بازماندگان بلند.

پ.ن: بی‌بی می‌دانست عدسی‌هایش را خیلی دوست دارم و ظهرهایی که عدسی درست می‌کرد، همیشه یک کاسه برایم می‌آورد. با کمک عمه لیلا، به روش بی‌بی عدسی ها را درست کردم. هرچند طعم دستپخت بی‌بی را نداشت اما یاد آن روزها تازه شد.

بیش از دو سال است که دیگر در آن شهر زندگی نمی‌کنم. من از آن شهر رفتم اما انگار آن شهر از من نمی‌رود. از سال ۸۳ که جدی فیلمسازی را شروع کردم (دبیرستانی بودم) تا الان که ۲۰ سال می‌گذرد. تنها ۵ بار جایزه سینمایی در آنجا گرفتم. یکیش برمی‌گردد به سال ۸۷ که بعد دوستان از دماغم درآوردند. یکی گفت حقت نبوده. یکی گفت رفتم از فلان داور پرسیدم اصلا یادش نبوده. جایزه‌ام دو تا سکه بود که توی دو برهه‌ی زمانی که اوج خالی بودن حسابم بود فروختم. یکبارش آس و پاس وسط تهران از زور بی‌پولی خیابان ولیعصر را گز می‌کردم. جایی کار داشتم. که اگر دوستی به تورم نمی‌خورد نمی‌دانستم چه طور برگردم. سکه توی کمدم توی بندر بود. تلفن زدم خانه که بفروشنش. دو سال بعد جایزه‌‌ای برای فیلم دوستی که ادیت کرده بودم گرفتم.
چند سال بعد با نسترن جایزه فیلمنامه‌نویسی گرفتیم که یکی آمد نوشت ۹ تا شرکت‌کننده داشته شما هر دو‌ی‌تان جایزه گرفتید. (که یعنی چه‌طور ممکن است). یکبار دیگرش مدتی بعد یک جایزه فیلمنامه‌نویسی دیگری گرفتم که باز یکی آمد توی اینستاگرام به توهین و تمسخر. یکبار هم همان سال اوج کرونا بود که فیلم «یک تماس از دست رفته» جایزه گرفت. این پنج بار ۱۲ سال طول کشید.
نمی‌دانم برای شهر کوچکی که حداقل آن دو بار جایزه‌ی فیلمنامه‌نویسی را احتمالا به خاطر شرکت نکردن سایر دوستان نویسنده به من دادند. و از آن سه بار دیگر که تنها دو بارش بابت فیلم‌های خودم بود (در یک فاصله ۱۲ ساله) چقدر توی چشم بوده که دوستی مدتی پیش گفت:‌ تو یک دوره با همین جایزه‌ها امرار معاش می‌کردی.
بعضی حرف‌ها یک لحظه گفته می‌شوند، اما یک عمر عذابت می‌دهند.

این سیکل را بارها و بارها در مورد یک سری افراد دیده‌ایم، نتیجه‌اش را نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم این کارها برای فریب دادن خودشان است یا چیز دیگری. اما انگار توی همین سیکل گیر کرده‌اند. سیکلی که نتیجه‌اش را سالهاست روی زندگی میلیون‌ها هم‌وطن دیده‌ایم.
برای راحتی بیشتر این سیکل را به صورت منولوگ‌ها و دیالوگ‌هایی که غالبا به کار می‌برند می‌نویسم:

۱- شرایط مسخره است. گرونی و فیلترینگ امان‌مون رو بریده.
۲- لعنت بهشون.
۳- لعنت بهشون.
۴- ااااا، انتخابات. اما من تحریم می‌کنم.
۵- وای اگه رای ندم یکی عین جلیلی میشه رئیس جمهور.
۶- بریم رای بدیم وضعیت از این بدتر نشه.
۷- اینکه بدتر از جلیلیه.
۸- خب یکم غُر غُر می‌کنم.
۹- دیگه سکوت تا غرغر بعدی نسبت به فیلترینگ و گرونی.

سینماتوگراف
کتاب