تابستان ۹۱ دکتر به خاطر یک ماموریت کاری به آفریقا رفت. عکسهایش از این سفر را توی فیسبوکش میگذاشت. وقتی برگشت برای اولین بار اسم پشنفروت را از زبان او شنیدم. آنموقع توی میوهفروشیهای لاکچری پیدا نمیشد. چند سال بعد توی یک میوهفروشی توی بندرعباس چند تا چند تا بستهبندی کرده بودند، خواستم بخرم دیدم نمیشود. اسمش همیشه در پس ذهنم بود و هر بار که توی یک میوهفروشی میدیمش، یاد خاطرات دکتر میافتادم که چهطور با آب و تاب از طعم فراموش نشدنیاش میگفت. تابستان ۱۴۰۳ یعنی دوازده سال گذشت تا برای اولین بار خریدم و امتحانش کردم. همان
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها