سومین فیلم بلند روبر برسون محصول سال ۱۹۵۱، کارگردان بزرگ فرانسوی که اقتباس از داستانی از ژرژ برنانوس است، داستان کشیشی را روایت میکند که به یک روستای کوچکی فرستاده میشود. اهالی روستا با او سر ناسازگاری دارند. پسر کنت میمیرد، کنتس به نوعی اعتقادش را به خدا از دست میدهد، دختر کنت با سرپرست عمارتی که در آن زندگی میکند مشکل دارد و میخواهد هر طور شده او را از آنجا بیرون کند. کشیش برای اینکه بتواند مادری که تازه پسرش را از دست داده التیام ببخشد به پیش او رفته و سعی میکند او را به راه ایمان
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان