بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم هم نشد بروم پیشش. خانهاش هنوز محله پانصد دستگاه سر خیابانی بود که به اسم پسر شهیدش نامگذاری کرده بودند. همین چندین روز پیش که مادرم به او سر زده بود، تصویری تماس گرفت تا چند کلامی با هم حرف بزنیم. جز شوخیهای همیشگی چیزی نگفت. یکبار که تهران خانه پسرش رفته بودم و خودش هم بود دائم شعری قدیمی میخواند که سر به سرم بگذارد، که: مهمان روز اول ناز و نیازی، روز دوم
مرحوم پوراحمد را تنها یک بار ملاقات کردم، داشتم از ولیعصر میآمدم پایین، ایشان وارد یک دفتر فروش بلیط هواپیما شدند. من سوار اتوبوس بودم.
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها