
اگرچه از بین آثار ادبیات داستانی به داستان کوتاه علاقمندم و از طرفی زیاد طرفدار مجموعه داستانهای کوتاه ایرانی نیستم، اما مدتی پیش مجموعه داستان شما از کجا بادمجان میخرید؟ نوشته دینا کاویانی را خواندم. مجموعهای نه چندان جذاب که به جز یک داستان باقی آثار یا ایدههای تکراری داشتند یا روایتشان چندان چنگی به دل نمیزد. بازنویسی کردن داستانها، کنار گذاشتن ایدههایی که نمونههای آن را در آثار کوتاه و بلند خوانده و دیدهایم و چیزی به جهان ادبیات و یا حداقل سرگرمی اضافه نمیکند میتوانست در بهتر شدن مجموعه کمک کند. تنها داستان «این موبایل لعنتی» از این
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها