بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم هم نشد بروم پیشش. خانهاش هنوز محله پانصد دستگاه سر خیابانی بود که به اسم پسر شهیدش نامگذاری کرده بودند. همین چندین روز پیش که مادرم به او سر زده بود، تصویری تماس گرفت تا چند کلامی با هم حرف بزنیم. جز شوخیهای همیشگی چیزی نگفت. یکبار که تهران خانه پسرش رفته بودم و خودش هم بود دائم شعری قدیمی میخواند که سر به سرم بگذارد، که: مهمان روز اول ناز و نیازی، روز دوم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان
اوج سینمای پناهی «طلای سرخ» بود و «دایره». بعد از جریانات ۸۸ و دستگیری انگار پرت شد به دنیای دیگری. در این چند فیلم اخیر
تابستان ۹۱ دکتر به خاطر یک ماموریت کاری به آفریقا رفت. عکسهایش از این سفر را توی فیسبوکش میگذاشت. وقتی برگشت برای اولین بار اسم
با بالا گرفتن تب تبدیل عکسها به فرم نقاشیهای استودیو جیبلی، دیدم برای این کار هوش مصنوعی باید نسخه پلاس خریده باشید اما هوش مصنوعی
نوروز انگار تنها همون روز اولش آدم رو با یک حس و حال نو شدگی سنجاق میکنه. روزهای بعدش انگار دوباره میافتی توی یک سرازیر