زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم منم و منظورم این بود که از این پس دومین نفری که قرار است در کلاس چیزی بخواند منم، فکر نمیکردم این حس مزخرف دوم بودن اینطور سالها گریبانم را میگیرد. دوم بودن در چیزهایی که دیگر دوستشان نداشتم. در این چند روز اخیر دارم دوباره حس میکنم که پس رانده میشوم. انگار کناری ایستادی که با عابرین پیاده برخورد نکنی، اما کسی باز تو را هل میدهد عقبتر. گوشهتر. دورتر. با اینکه بارها خودم
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان