روزی روزگاری در هالیوود
تارانتینو قصهگوی خوبیست و این را بارها در آثار پیشین خود ثابت کرده، همین طور شوخی با ژانرهای سینمایی و علاقه زیادش به دستکاری برخی وقایع تاریخی را در فیلمهای او نمیتوان نادیده گرفت، کاری که پیش از این در فیلم «حرامزادههای بیآبرو» دیده بودیم. همه اینها مجموعهای از علایق اوست که این بار در فیلم «روزی روزگاری در هالیوود» دوباره میتوان مشاهده کرد. تارانتینو نه تنها از دلبستگیهایش دور نشده بلکه از هر کدام اندکی را کنار هم قرار داده، درست مثل صحنه کافه که در اکثر فیلمهای او میتوان دید، این بار نیز در ابتدای فیلم ریک دالتون (لئوناردو دیکاپریو) با ماروین شوارز (آلپاچینو) صحبت میکنند. او در این صحنه آینده کاری ریک را برایش تشریح میکند. آیندهای که تقریبا به واقعیت میپیوندد. شوخیهای تارانتینو این بار بروسلی و در برخی صحنهها چارلز برانسون و در انتها چارلز منسون و هیپیهای اطرافش را نشانه میگیرد. او در انتها داستان کشته شدن شارون تِیت و دوستانش در خانهشان را تغییر داده و قاتلین در دام بدل ریک دالتون (برت پیت) میافتند و کشته میشوند. تمام اینها یک سوال را در ذهن بیننده ایجاد میکند که قرار است این فیلم چه کاری انجام دهد؟ یک قصه پر تبوتاب همچون «هشت نفرت انگیز» روایت کند؟ همچون «جانگوی از بند رها شده» نقد اجتماعی به وضعیت سیاهان آمریکایی را پیش بکشد؟ با تغییر در انتهای یک روایت واقعی انتقام سینمایی خودش را از جنایتکاران بگیرد؟ و یا با صحنههای پر زدوخوردی که خودش در آن استاد است دقایقی پر التهاب را به تصویر بکشد؟ یا بازی با ژانرهای سینمایی را به سرحد خود برساند؟ تارانتینو در این فیلم که در دقایقی از آن سروکله یک راوی هم در آن پیدا میشود میخواهد تمامی اینها را به تصویر بکشد اما فیلمش به یک اثر دو ساعت و چهل دقیقهای کسالت بار تبدیل میشود.