بارها توی فضای مجازی این جمله از کوندرا به چشمم خورده. اما این روزها بیشتر توی ذهنم تکرارش میکنم: ستیز با قدرت، ستیز حافظه با فراموشی است.
ماهی سه ثانیه بعد یادش رفت که شکار شده، سه ثانیه بعد یادش رفت که دارد خورده میشود.
شاید اولین چیزی که انسان یادش میرود کلمات است. بدترین نوعش هم همین است. انگار انباری پر از کلمات در اختیار داشتی که حالا با مرور زمان دزد راهش را یاد گرفته و دانه دانه آنها را به یغما میبرد. فراموشی همان دزد بیهمهچیز است که در طول زمان آهسته کلمات را از چنگت در میآورد. خالیات میکند. این کلمات که یک روز نام دوستی، خیابان خاطرهانگیزی، بازیگر محبوبی و هزار چیز مهم و دوستداشتنی بودند بین تو و آنها فاصلهی عمیقی میسازد. که دیگر برایت مهم نیستند. که دیگر حتی مرورشان هم نمیکنی. شاید همه اینها برعکس باشد. اینکه

همانطور که در مقدمه این مجموعه داستان ذکر شده، آثار این مجموعه را شاید بتوان در دسته فلش فیکشن قرار داد. داستانهای بسیار کوتاهی که هر کدام برشی کوتاه از زندگی را روایت میکنند. داستانهایی گاه تلخ و گاه شیرین. بیستونه اثر در این مجموعه داستان گرد هم آمده که برخی از آنها از نویسندگان کمتر ترجمه شده و کمتر خوانده شده در زبان فارسیست. داستانهایی که بیشتر در دهه ۸۰ و ۹۰ برای اولین بار به چاپ رسیدهاند. در این بین داستانهایی چون «طلسم پیراهن»، «گوشهها»، «آرایشگاه»، «بیوهزن»، «کارد سیبزمینی پوستکنی»، «والدین»، «نان»، «جناب سرهنگ»، «گناه تاریخنویس» و «داستان
به این نتیجه رسیدم که برای نوشتن، یک چیز خیلی مهم است. وقتی چشمه جوشیدن خلاقیت خشک شده و به هر ریسمان باریکی چنگ میزنی
همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه».
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها