«چلاق آینیشمان» نوشته نویسنده توانمند ایرلندی مارتین مکدونا داستان بیلی پسر نوجوان معلولی را روایت میکند که برای دور شدن از عمههایی که سالها او را بزرگ کردهاند خودش را به آمریکا میرساند. او سودای بازیگر شدن دارد و در نهایت به آینیشمان باز میگردد. زمانی او پا به روستا میگذارد که همه فکر کردهاند او به خاطر بیماری سل مرده. هلن و برادرش، عمههای ناتنی، خبرچین روستا (جانی) و مادرش و جوانی که به رفتن او کمک کرده همگی از بازگشت او تعجب میکنند. اما با آمدن او حقایق بسیاری مشخص میشود. اینکه بیلی متوجه میشود واقعا سل دارد،
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان