همیشه این ضرب المثل ایرانی برام در مواقع حساسی که فکر میکنم همه چی قراره به خوبی پیش بره تکرار میشه. «سنگ بزرگ نشونه نزدنه». سعی میکنم ذهنم رو از توهمات کارهای بزرگ، حرکتهای بزرگ خالی کنم. حواسم باشه که وعدههای بزرگ رو جدی نگیرم. دل به خوشحالیهای بزرگ نیومده نبندم. خوبیهایی داره و بدیهایی. بدیش اینه که دیگه خوشحالیهای واقعی به چشمم نمیاد. آنچنان باید و شاید شادیها رنگ شادی ندارند و گاهی قدرت ریسک رو ازم میگیره. خوبیش اینه که توقعم رو از زمین و زمان پایین میارم و بابت خوشحالی نیومده متوهم نیستم. حرکتهای زندگیم رو اندازه
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان