گاهی احساس میکنم کائنات یک انگشت بیلاخ برای من کنار گذاشته. تا میام بگم اینجوریه، اینجوری به اونجوری تبدیل میشه.
کافیه در این جهان بینهایت یک ایده، نظر یا تصورات و اون چیزهایی که درک کردم رو بخوام به اطرافیانم بگم درسته، شده آسمون به زمین میاد که کائنات بهم بفهمونه داری اشتباه میزنی. انگار همواره دارم اشتباه میزنم. همواره حق با دیگریست. همواره همهی اون چیزی که سالها در ذهنم درست بوده در کسری از ثانیه به اشتباه تبدیل میشه. همیشه اون دودوتای توی ذهن من که همیشه ۴ بوده، این جهان بیکرانه ثابت میکنه ۴ نبوده.
نسترن قول داد اگر یه روز فهمید از یک سیاره دیگه اومده و آدم فضاییا اومدن دنبالش منو با خودش ببره.
گاهی کابوس توی دیدن خوابهای شب نیست. بیدار شدن صبح زود هم خودش یک نوع کابوس واقعیه.
گاهی قماربازا وقتی میافتن رو دور باخت میزشون رو عوض میکنن. تو این سالها خیلیا رو دیدم که پا شدن میزشون رو عوض کردن. اما من به جز #سینما قمار دیگهای بلد نیستم.
زمانی که سر کلاس نقد ادبی برای اولین بار به شوخی (با اشاره به پست وبلاگی که همان موقع خوانده بودم) به استاد گفتم دوم
یک روز ظهر که از سر عادت هر روزه و بیحوصلگی تکرار امر درست کردن نهار رفتم توی آشپزخانه و با ترکیب تکراریتر چند مواد
من که راضی نیستم حتی یک ریال از پول این مملکت بره خارج از مرزهای خودمون کمک بشه، اما دیدید یک نفر از فلسطین مالها
بعد از رفتن مادربزرگم در این تقریبا یازده سال گذشته، این خاله، بزرگ خانواده مادری بود. دیر به دیر میدیدمش. آخرین بار که کرمان بودم
۹۶ خفهخون ۹۸ خفهخون ۴۰۱ باز هم خفهخون دلیل: چون خودتون یکی از طرفداران اون ایدئولوژی بودید و دستتون میرسید به صفوف اسلحه به دستان