شهوت
به جان آدمی می افتد ، فقط کافی است مدتی با آن سپری کنی ، روزی فراموشش می کنی و
خیال می کنی که دیگر سراغش نمی روی . اما یک روز او سرغ تو می آید . روزی او یخه ات
را می گیرد و می گوید شروع کن . بعد تو قلمت را بر می داری و صفحه ها را سیاه می کنی
و در نهایت می شود یک طراحی ، نقاشی ، داستان ، شعر ، فیلمنامه ، و نمی دانم چیزی
که تو را ارضاء کند . این دیگر ارضائی نیست که جنسیت در آن دخیل باشد و لذتش مدتی
بعد فراموش شود ، همراهت هست ، حتی همان شب ها و روزهایی که غرایض دیگر ته دلت چنگ
می زند  ، تو روحت را جای دیگری ارضاء کرده
ای . چشمانت را می بندی و فکر می کنی ، و به همان موجوداتی فکر می کنی که خودت با
قلمت روی کاغذ آفریدی ، همان هایی که از خودت هم واقعی ترند ؛ چون در ذهن تو
هستند  . بعد نفس  راحتی می کشی و می  گوئی برویم . دست معشوقه ات را ، دسته ی لیوانت
را یا نهایت دسته ی سیفون را می کشی و همه چیز تمام می شود . و تازه اینجا آغاز
قصه است
بدون نظر موضوع: خانه قبلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.