مارکز داستانی دارد به اسم زنی که هر روز ، راس ساعت ۶ صبح می آمد . داستان زنی که هر روز صبح ساعت ۶ به کافه ای می رفت . داستان از جائی شروع می شود که کافه چی قصد می کند یک روز صبح به زن بگوید که عاشقش شده است . روزهای پایانی سال ۸۸ پر بود از صدای پرنده هایی که صبح ها پشت خانه ی ما از خواب بلند می شدند و بلند بلند به هم چیزی می گفتند . بلبلی که در تصویر پائین می بینید از همان هاست که صبح زود از خواب بلند می شد و پشت پنجره ی اتاق من می آمد و نارسیس وار محکم به شیشه ی اتاق می کوبید که شاید به آن پرنده ای که روبرویش به او خیره شده برسد . او هر روز صبح راس ساعت شش می آمد . یا بیدار بودم و می دیدمش یا تازه خوابیده بودم و با صدایش بیدارم می کرد . روزهای آخر عادت کرده بودم به آمدنش و فکر کنم که به خاطر همان روز که پرده اتاق را کاملا کشیدم که درست ببینمش بود که آمدنش کم شد و دیگر نیامد و شاید هم هنوز می آید و نکی می زند و بر می گردد. روزهای آخر هم دیر تر می آمد …
در تصویر پائین هم دوستش را می بینید که معمولاً همراهش بود . گاهی او هم کمکش می کرد . شاید او هم به قصد رسیدن آمده بود و چون نرسیدند برای همیشه رفتند.
اطلاعاتی هم می توانید از این نوع بلبل که به بلبل خرما معروف است را در اینجا ببینید . صدایش را هم می توانید بشنوید.
همینطوری الکی باهاشون قهرم پرنده کفتر وکلاغها دوس ندارم .قاصدان سفید بال سیاه جامه..
هر چیزی بیاد و بشینه کنار پنجره ی خونه نکوست ولی انسان نباشه …
من موفق شده ام همینطوزی الکی خوشحالم از موفقیت کوچلو برا زور زدن در شب یک روز که سرم سنگین می کنه رو گردن
چه جمله ی سختی نوشتی شما…
:-)
اونا هم گرفتارن دیگه فرصت نمی کنن بیان پشت پنجره.
در ضمن وبلاگ زیبایی دارید. لینک شدید.
والا . تو این مملکت کی گرفتار نیست؟
ممنون . شما را هم لینک می کنم …
سلام .
احساس خیلی خوبیه که یه پرنده به خونت عادت کنه .
اره . این متن هم به خاطر همون حسای خوبیه که پرنده ها بوجود آوردن.
من چیکار کنم پنجره م بالکن نداره؟
بالکن نیست که . لبه ی پنجره است…
صید سنگ بجای ماهی ! در kiyOOsk
http://kiyoosk.blogsky.com
مطالعه شد
salam
علیکم حاج خانم
سلام
عکس های قشنگیه .
از لبه پنجره اتاقت گرفتی؟
سلام علیکم و رحمت الله و برکاته
چه عجب شما اینورا سری زدی.
آره
از پنجره ی اتاقم گرفتم
نتیجه پایان تلاش زیبای روز زمین پاک
http://dardelgosha.blogsky.com
سلام . ممنون از زحمات شما که انعکاس دادید وقایل چند ساعت بعدش رو . اتفاق تلخیست و ارگان هایی مثل شهرداری هم بی تفاوت هستند نسبت به این نوع حرکات خود جوش و انساندوستانه…
حوصلم سر رفته بود اومدم یک سری تو وبلاگ شما و بعدش هم وبلاگ خاک گرم…
به سلامتی – به جستجو ادامه بدید . لیست دوستان رو باز کن و از اول تا آخر یک سری بزن…
بعضی از وبلاگ ها باز نمیشه چه باید کرد حاکم بزرگ؟؟؟؟؟؟
چون وبلاگشون از طریق بلاگفا یا سرویس های دیگه ساخته شده ، نه بلاگ اسکای مثل وبلاگ شما به همین خاطر ممکنه الان فیلتر شده باشه . فردا دوباره از فیلتر میاد بیرون
توی بیشتر وبلاگ های دوستانت رفتم ولی متن ۲تا بیشتر نظرم رو به خودشون جلب کردن یکی خاک گرم یکی هم کمنزیل…. بقیه هم جالب بود…
تمامشون خوب هستند . سلیقه شما اون دو تا رو پسندیده…
یک: بیاین شرط ببندیم، ۴۰ سال دیگه همه مون، همین جا
دو: همه چی خوشحاله
سه: بعضی شام ها می چسبن بخای نخای
چار: کیست مرا یاری کند؟ تلویزیون رنگیامونو بکوبونیم تو سر اون آقاهه به گوسفندامون بگیم از روش رد شن
شش: از عدد پنج خوشم نمیاد
یک : خوندم پست اخیرتون رو
دو : بله . کی مثل شما . بندر. بستنی یادبود…
سه : بعضی شامها رو هم باید آدم بقبولونه . چه بخواد چه نخواد
چهار : اون آقاهه هم خدا زدتش . تا چند وقت دیگه صداش در میاد…
پنج : چقدر من از ۵ خوشم میاد خدایااااااااااا.
شش : عدد خوبیست .
هفت : هم عدد خوبیشت
هشت : هم خوبه .
نه : دلم می خواد عددا رو بیشتری بکنم . بله
سلام
من دوباره پیدام شد.
علیکم سلام
و رحمت الله
خوش آمدید
فکر کنم پرگل فرستادشون پیشت که حالتو بپرسن…..آخه بهم گفته بود چندتا از فامیلاشون بندر هستن ….
سلام
چه خوب. مگه اینکه پرگل حالی از ما بپرسه …. :)
راستی پرگل ازدواج کرد؟
نه متاسفانه..
ان شا الله ایشون هم برن خونه بخت… :)