فیلم شعر بی پایان اگر چه به نوعی زندگینامه کارگردان آن آلخاندرو خودوروفسکی محسوب میشود اما نگاه شعرگونه به زندگی و گذشتهاش و همچنین خلق تصاویر زیبا و خیالآنگیز آن را از یک فیلم اتوبیوگرافی خارج کرده. فیلم دوران کودکی، نوجوانی و جوانی شاعری را به تصویر میکشد که چگونه فراز و نشیبهایی را در زندگی پشت سر گذاشته و در آخر تصمیم میگیرد برای ادامه زندگی به فرانسه برود. تصاویرِ گاه خیرهکننده و صحنههای گاه سمبلیک راه بر تاویل آن باز میگذارد. اگر چه در این فیلم با یک شاهپیرنگ به معنای کلاسیک آن روبرو نیستیم اما خرده پیرنگها هستند که در شکلگیری داستان کلی فیلم نقش دارند. خردهپیرنگهایی که در برخی لحاظات به خوبی به هم پیوند نخوردهاند. صحنهای که پس از فال تاروت میبینیم آلخاندروی جوان وارد خانه دوستش انریکه شده و با نامزدش به او خیانت میکند. این عدم پیوند با صحنهای که به طور کاملا اتفاقی با یک مسئول سیرک آشنا شده و به عنوان دلقک در یک سیرک ایفای نقش میکند از آن دست لحظاتی از فیلم است که با یک روند منطقی پیش نمیروند. اگرچه زلزله اغراقگونه و مرگ شخصی که دل و رودهش از هم پاشیده در ابتدای فیلم هم روند منطقی ندارد اما حضورشان به حال و هوای کلی فیلم کمک زیادی کرده.
اگر علاقمند به دیدن فیلمی با لحظات و صحنههای شاعرانه و گاه رویاگونه هستید دیدن شعر بیپایان ساخته آلخاندور خودوروفسکی را از دست ندهید.